loading...
دانلود | Banava
آخرین ارسال های انجمن
admin بازدید : 362 1392/11/08 نظرات (1)
یه روز یه دختره یه پسره رو توخیابون می بینه... 
خیلی ازش خوشش میاد...خلاصه هر کاری می کنه که دل پسره رو بدست بیاره ، پسره اعتنایی نمیکنه... 
چرا؟؟؟ چون فکر میکنه همه دخترا مثه همن... 
ازقصه ها شنیده بوده که دخترا بی وفان... 
خلاصه می گذره سه چهار روز و پسره هم دل میده به دختره... 
خلاصه باهم دوس میشن و این دوستی می کشه تا یک سال ، دوسال ، سه سال ، چهار و پنج... همینطوری باهم بزرگ میشن... 
خلاصه بعد از این همه سال که با هم دوست بودن ، پسره به دختره میگه : چقدردوستم داری؟؟؟ 
دختره با مکث زیاد میگه : فکرنکنم اندازه ای داشته باشه! 
پسره میگه : مگه میشه آدم هیچ عشقشو دوس نداشته باشه؟؟؟ 
دختره میگه : نه...نه اینکه دوستت ندارم ، اندازه نداره... 
دختره از پسره می پرسه : توچی؟؟؟تو چقدر منو دوس داری؟؟؟ پسره هم مکث زیاد میکنه ، میگه... میگه : خیلی دوستت دارم...بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی... 
.
.
.
admin بازدید : 1007 1392/10/24 نظرات (19)

نویسنده: hidden7211

سلام دوستان.
این داستان زندگیمه  که دارم از رو دفترچه خاطرات براتون مینویسم. سعی میکنم خیلی وارد جزئیات نشم تو این پست. اما اگه شما بخواین ادامشو با جزئیات بیشتر براتون میذارم....
اسم من نکیسا هست. از نظر خودم قیافه معمولی دارم اما بقیه خیلی از قیافم تعریف میکنن.
من تو یکی از شهر های استان فارس زندگی میکنم و معمولا هرسال تابستون بخاطر فرار از گرما با خانواده میرفتیم خونه خالم که منطقه خوش اب و هوایی دارن و چند روزی رو اونجا تو طبیعت میگذروندیم.......
وقت برگشتن از این سفرا همه ناراحت بودن بجز من. من هیچوقت دوس نداشتم که به این جور جاها برم چون کل وقتمو باید تو تنهایی میگذروندم. خواهرم و دخترخالم ، مادرم و خالم و پدرم با باجناقش گرم صحبت میشدن و من همیشه تنها بودم و اغلب برای اینکه یه جوری خودمو سرگرم کنم با دختر خالم و خواهرم کل کل میکردیم. من بین اون افراد همسن و سالی نداشتم که باهم وقت بگذرونیم و از تنهایی در بیام.
یه روز یه دختره اومد خونه خالم. دختری زیبا و خوش برخورد و شیطون! اما مغرور
اسم دختره مینا بود و دختر عمه دختر خالم میشد و همسن من بود.........

 

admin بازدید : 1320 1392/10/23 نظرات (0)

داستان برمیگرده به خیلی وقت پیش تر ازاینا،موقعی که من همش ۷ سالم بود و عزیز دردونه دایی محسن.اون زمان هر پنجشنبه دایی می اومد خونه ما و شب بند و بساط شامو برمیداشتیم و با پیکان آلبالویی دایی می زدیم بیرون ،بعد از شام دایی بازم بر میگشت خونه ما و تا نصفه های شب باهم شوخی میکردیم و خوش میگذروندیم،وسطای هفته هم که هرروز با دایی بودم و همیشه تو ماشین منو میذاشت تو بغلش و رانندگی میکرد،هنوز که هنوزه مزه بستنی هایی که برام میخرید زیر زبونم مونده و “جون دل دایی” که هروقت صداش میکردم ،بهم میگفت ،توگوشمه.اما از وقتی که اسم الهام تو خونه پیچید همه چی عوض شد،اولش دایی زیر بار نمیرفت ،اما مامانم هی ازش تعریف میکرد و میگفت بین همه همکاراش تکه ،اما بازم دایی زیر بار نمیرفت که نمیرفت تا اینکه یه روز پنجشنبه وقتی از مدرسه برگشتم دیدم یه خانوم خوشگل تو آشپزخونه داره به مامان کمک میکنه ،نمیدونستم کیه اما واقعا خوشگل بود و یه لباس خیلی قشنگی هم تنش کرده بود ،نمیدونم چرا از همون لحظه اول که دیدمش یه حس غریبی بهش پیداکردم،همچین بفهمی نفهمی ازش بدم اومد!////

بقیه در ادامه مطلب

admin بازدید : 374 1392/10/23 نظرات (0)

این بار میخوام داستان زندگی پسری که وسط عشق و هوس گیر کرده بود براتون بگم!! پسری با اسم مسیح از تهران بوده که دو دختر به اسم آرزو و محیا دوستش داشتن مسیح پسری خوش قیافه و خوش تیپ بود که هر دختری با دیدنش بهش توجه میکرد و تو ذهن خودش دوست داشت با پسری مثل مسیح دوست باشه و باهاش ازدواج کنه از طرفی ارزو هم دختر زیبا و بامعرفتی بود البته یک سال از مسیح بزرگتر بود و بچه محل مسیح بود دختری باادب و مهربون و دوست داشتنی که دلش پیش مسیح گیر کرده بود و البته دختر مایه داری بود و باباش کارخونه دار بود و از طرفی محیا هم دختر قشنگ و نازی بود و البته بچه سال، چون فقط 14 سال داشت ولی .... بقیه داستان در ادامه مطلب

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2061
  • کل نظرات : 724
  • افراد آنلاین : 38
  • تعداد اعضا : 953
  • آی پی امروز : 344
  • آی پی دیروز : 345
  • بازدید امروز : 5,209
  • باردید دیروز : 3,347
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 12
  • بازدید هفته : 15,205
  • بازدید ماه : 15,205
  • بازدید سال : 313,429
  • بازدید کلی : 3,516,107