loading...
دانلود | Banava
آخرین ارسال های انجمن
admin بازدید : 1007 1392/10/24 نظرات (19)

نویسنده: hidden7211

سلام دوستان.
این داستان زندگیمه  که دارم از رو دفترچه خاطرات براتون مینویسم. سعی میکنم خیلی وارد جزئیات نشم تو این پست. اما اگه شما بخواین ادامشو با جزئیات بیشتر براتون میذارم....
اسم من نکیسا هست. از نظر خودم قیافه معمولی دارم اما بقیه خیلی از قیافم تعریف میکنن.
من تو یکی از شهر های استان فارس زندگی میکنم و معمولا هرسال تابستون بخاطر فرار از گرما با خانواده میرفتیم خونه خالم که منطقه خوش اب و هوایی دارن و چند روزی رو اونجا تو طبیعت میگذروندیم.......
وقت برگشتن از این سفرا همه ناراحت بودن بجز من. من هیچوقت دوس نداشتم که به این جور جاها برم چون کل وقتمو باید تو تنهایی میگذروندم. خواهرم و دخترخالم ، مادرم و خالم و پدرم با باجناقش گرم صحبت میشدن و من همیشه تنها بودم و اغلب برای اینکه یه جوری خودمو سرگرم کنم با دختر خالم و خواهرم کل کل میکردیم. من بین اون افراد همسن و سالی نداشتم که باهم وقت بگذرونیم و از تنهایی در بیام.
یه روز یه دختره اومد خونه خالم. دختری زیبا و خوش برخورد و شیطون! اما مغرور
اسم دختره مینا بود و دختر عمه دختر خالم میشد و همسن من بود.........

 

 
 
قسمت اول
وقتی واسه اولین بار دیدمش میخواستم برم سوم راهنمایی و خیلی تونخ این حرفا نبودم که باهاش دوست بشم و...
تابستون بعد هم طبق معمول روانه خونه خاله شدیم. طبق معمول روزای اولی رو با تنهایی گذروندم تا اینکه یه روز خالم اومد و گفت پاشو بریم تو حیاط کنار بقیه. حیاط خونه خالم اینا بزرگ بود و همه در حال بازی بودن از جمله پدرم و شوهر خالم که داشتن با توپ بقیه رو میزدن و از دور بازی خارج میکردن. منم وارد جریان بازی شدم ، علاوه بر من چندین نفر دیگه هم بودن از جمله مینا و چندتا از دخترای همسایه خالم اینا و مادرم و خالم.
خلاصه اون روز خیلی خوش گذشت و تا شب بازی ادامه داشت. از اون روز به بعد هر بعد از ظهر کار من این بودکه با بقیه قایم موشک و... بازی کنم تو این مدت من همه حواسم پیش مینا بود و مدام زیر نظر داشتمش. مینا هر وقت از دست کسی ناراحت میشد انگشتاشو میذاش روی هم و سرشو مینداخت پایین و ناززززززز میکرد تاطرف بره ازش عذر خواهی کنه. البته فقط تو ظاهر خودشو ناراحت نشون میداد و بیشتر این کاراش ناز کردن بود.
بعد از چند روز احساس کردم که از رفتار وخلاقش خوشم اومده و کلی به دلم نشسته.
اوایل میترسیدم بهش پیشنهاد بدم و نمیدونستم چیکار کنم اما همش زیر نظر داشتمش و همه جوره سعی میکردم باهاش ارتباط برقرار کنم و اونم خیلی راحت با من ارتباط برقرار میکرد و از درس و مدرسشون میگف.
تااینکه یه روز دلمو زدم به دریا و بهش پیشنهاد دوستی دادم اما اون خیلی راحت گفت نه و دیگه برای بازی نیومد. من خیلی ناراحت بودم و همه جوره سعی میکردم نظرشو عوض کنم تا اینکه ا خواهرش خواهش کردم که نظرشو عوض کنه.
اسم خواهر مینا سکینه بود و چند سال از من بزرگتر بود  اما با من خیلی راحت بود و داداش صدام میکرد و بعضی از شبا اونم کنارمون بود و بازی میکرد.
اول وقتی از سکینههمچین درخواستی کردم ته دلم اشوب بود که الانه بزنه تو گوشم اما اون خیلی راحت گفت من ازش نظرشو میپرسم و خبرت میکنم منم که به قول معروف داشتم با دمم گردو میشکوندم گفتم خواهش میکنم اگه جوابش نه بود نظرشو عوض کن.
فردای اون روز ما به سمت خونه راه افتادیم ولی من به هر زحمتی بود تونسته بودم شماره خونشون رو پیدا کنم اخه اون روزا موبایل نبود که...
تو اولین فرصت به خونشون زنگ زدم و از خوش شانسی سکینه جواب داد و گفت که مینا میگه نه و نظرشم تغییر نمیکنه. ولی من پا پس نمیکشیدم و هر وقت فرصتی پیش میومد زنگ میزدم خونشون به امید اینکه یه وقت مینا جواب بده اما همه جواب میدادن جز مینا،بعضی وقتا که سکینه جواب میداد باهاش حرف میزدم و اونم نصیحتم میکرد ولی بیشتر وقتا دستم مینداخت و بهم میخندید منم خیلی زبون باز بودم و تلافی میکردم. بلاخره یه روز حف شد رو روز تولد که من روز تولد مینارو پرسیدم اما باورم نمیشد که مینا یه روز قبل از من به دنیا اومده باشه.
ابان ماه بود که پسر عموم فوت کرد و تو مراسم با یه دختره به اسم زهرا بیشتر اشنا شدم. زهرا رو از قبل میشناختم و از نزدیکان میشد. تو مراسم همش ازم سوال میکرد که چیکار کنم تیزهوشان قبول شم و منم راهنماییش میکردم(اخه منم تو مدرسه تیز هوشان درس میخوندم).
معمولا زهرارو تو راه مدرسه میدیم و قسمتی از مسیرمون یکی بود. بعد از چند روزی متوجه شدم که هرروز رففتار زهرا با من گرمتر و صمیمی تر میشه اما من اصلا به فکر رابطه باهاش نبودم و این رفتارهاشو نادیده میگرفتم تا اینکه دیگه خسته شده بودم از رفتار های مینا و بیمهری هاش و یه روز تو راه برگشت از مدرسه با خودم گفتم مگه چی کم داری که حاضری مینا اینجور کوچیکت کنه. همون موقع بود که زهرارو دیدم و با خودم گفتم که زهرا هم خوشکله و با این رفتارش از خداشم هس که باهم رابطه داشته باشیم....
دوستان ادامشو میذارم واسه یه پست دیگه البته اگه شما بخواین ادامشو میذارم.
فکر نکنم کسی بتونه پایان رو حدس بزنه.
 
 
قسمت دوم
 
کلی فکر کردم سر اخر تصمیم گرفتم به دختر عموم بگم تا اون خواستمو به گوشش برسونه. اخه علاوه بر اینکه باهم دوست بودن دختر عمه و دختر دایی هم بودن.
دختر عموم رفت بهش گفت و روز بعدش بهم گفت که قبول کرده. مطئن بودم که قبول میکنه.
از همون موقع نامه نگاری ها شرو شد و دختر عمومم شد پستچی البته بیشتر وقتا خودم نامه هامو بهش میدادم اما معمولا نامه هایی که اون برام مینوشت رو دختر عموم برام میاورد.
با وجود اینکه با زهرا حرف میزدم اما هنوزم به مینا فکر میکردم چون از نظرم زهرا فقط یه دوسدختر بود و حسی بهش نداشتم.
دی ماه بود و وقت امتحانای نوبت اول سخت درگیر درسا بودم اخه دبیرستان با راهنمایی فرق داشت و درسا سنگین بودن.
از طرفی هم محرم شرو شده بود و منم که یه بچه مثبت بودم اون موقع شده بودم مسئول چک کردن وسایل و گذاشتن نوحه برای شرو.
هرچند مسئولیت کمی هم بود اما سعی میکردم به نحو احسنت انجامش بدم.
کارم شده بود رفتن مدرسه و درس خوندن و شبا هم رفتن به هیئت. کلی سرم شلوغ بود و فکرم درگیر درسا بود.
یه روز تقویم رو برداشتم ببینم چند روز دیگه تا تاسوعا و عاشورا باقی مونده که دیدم دیروز تولدم بوده و کسی هم بهم تبریک نگفته.هیچکس حتی یه نفر. ناراحت شده بودم و تقویمو بستم که یهو یادم افتاد روز قبلشم تولد مینا بوده که خیلی بیشتر از قبل ناراحت شدم.
اونشب وقتی رفتم هیئت حتی یه بارم نگاه به زهرا نکردم از بس ناراحت بودم.
****
عید شده بود و ما برای دید و باز دید رفتیم خونه پدر بزرگم.
تا وارد خونه بابابزرگم میشدم همه صدبرابر قبل حواسشونو جم میکردن که پیش من نقطه ضعف نشون ندن.
وای اگه کسی نقطه ضعف نشون میداد تا اشکش در نمیومد ولش نمیکردم همه رو اذیت میکردم. بهم میگفتن تو بیش فعالی بچه یه دقیقه به یکی گیر نده.
همه خاله هام به خونم تشنه بودن حتی بابا و مامان خودمم رو هم اذیت میکردم. (یادش بخیر)
جم همه جم بود . همه دایی ها و خاله هام اومده بودن یکی از دایی هام همه رو توی حیاط جم کرد دور هم و خواست با دوربین عکس بندازه اما دختر خالم حاضر نشد عکس بندازه و گفت بدم میاد عکس بگیرم.
بعد از اینکه داییم با دوربین عکس گرفت منم گوشیمو که تازه یه ماهی بود خریده بودمش بهش دادم و ازش خواستم چندتا عکس بندازه برام.
 وقت عکس گرفتن تو نخ دختر خالم بودم که هیچ جوره حاضر نبود عکس بگیره.
پیش بد کسی نقطه ضعف نشون داده بود.
گوشیمو گرفتم توی دست و بدون اینکه بفهمه حین گاز زدن یه سیب ازش عکس گرفتم. چه عکس زیبایی هم شد با اون دهن باز.
رفتم کنارش و عکسو نشونش دادم،انداخت دنبالم و هی میگفت زودباش حذفش کن وگرنه...
بدو بدو رفتم توی حیاط.
عکسشو نشون همه دایی ها و خاله هام دادم.هرکی میدیدش بهش کلی میخندید اونم هی دندون قروچه میکرد و مینداخت دنبالم.
اخر سر وقتی دیدم میخواد گریه کنه و خیلی ناراحت شده گوشی رو دادم بهش و گفتم حذفش کن.
اونم گوشیمو ازم گرفت و با شیلنگ اب از سر تا پامو خیس کرد. بعدم عکسشو حذف کرد و گوشی رو بهم داد وکلی مسخرم کرد.
-تلافی این کارتو درمیارم نگا کن.
- ها ها ها تا بتونی.
ظهر سر سفره نهار یواشکی دوباره ازش حین غذا خوردن عکس گرفتم. این بارم با دهن باز!
عکسشو چند جای گوشیم کپی کردم که اگه باز بلبل زبونی کرد حالشو بگیرم.
بعد از غذا دوباره گیر دادم بهش و عکسشو نشون همه دادم. با اون دهن باز خیلی خنده دار شده بود از بس دهنش باز بود یه کفگیر غذا توش جا میشد.
با داییم دس به یکی کردیم  کلی اذیتش کردیم. اخر سر با کلی التماس و التجا عکسشو حذف کردم ولی کپیاشو نگه داشتم.
****
روز سیزده بدر رسید.
برای سیزده بدر همراه خانواده رفتیم کوهی که نزدیک خونمون بود.
اتیشو روشن کردم و کبابو همراه بابام درس کردم.
بعد از نهار ظهر تکو تنها از کوه بالا رفتم، زهرا رو دیدم که همراه خواهراش و نامزد خواهرش داره از کوه بالا میره.
راهمو عوض کردم و از یه راه دیگه بالا رفتم که زودتر برسم و زهرا غافلگیر بشه.
بعد از دو ساعتی رسیدم قله کوه چند دقیقه ای نشستم و استراحت کردم.
زهرا هم همراه خواهراش اومدن بالا و چند قدمی دورتر از من وایسادن.
زهرا با دیدن من به بهونه چیدن گل ازشون جدا شد و اومد سمت من. همینجور که گل میچید یه نگاه به من انداخت و یه چشمک زد بعدم با سر اشاره کرد که دنبالش برم اونطرف پشت سنگها تا کسی نبینمون. جمعیت روی کوه زیاد بود و باید از کوچیکترین فرصت نهایت سو استفاده رو میکردیم.
پشت سنگا چندتا عکس ازش گرفتم توی حالت های مختلف.
گوشیرو ازم گرفت که نگا عکساش کنه. بعد از چند دقیقه ای گوشیرو بهم داد و بدون حرفی سرشو ازم برگردوند و رفت.
-زهرا
-زهرا
-زهرا
حتی نگاهمم نمیکرد، داشت مستقیم میرفت سمت خواهراش.
یعنی چی این چش بود؟
یه نگاه رو صفحه گوشی انداختم و عکس دختر خالمو دیدم. اه لعنت به این شانس. حالا میفهمم چش شده.
خواستم برم باهاش حرف بزنم اما کنار خواهراش نشسته بود و نمیشد. 
از قله کوه تا پایین کوه با فاصله ازش راه میرفتم بلکه توی یه موقیت مناسب براش توضیح بدم درباره عکس اما موقعیت جور نشد.
فردای اون روزم تو راه ندیدمش که براش توضیح بدم . بعد از ظهرش رفتم پیش دختر عموم و قضیه رو براش گفتم همینطورم ازش خواستم که برای زهرا توضیح بده.
فردای اون روز دختر عموم بهم گفت که از دستت ناراحته و قهره باهات.
شماره خونشون رو گرفتم و گوشی رو دادم به دختر عموم که اگه کسی جز زهرا بود بگه با زهرا کار دارم و اون بیاد پشت گوشی.
لباشو کج کرد و ادای کسی که گوشی رو برداشته بود در میاورد بعد چن لحظه گفت
-سلام زن دایی
-.......
- اره خودمم خوبی؟ دایی چطوره؟
-.......
-ممنون سلام دارن خدمتتون
ای خدا نمیدونم این زنگ زده مثلا زهرا رو بکشونه پشت گوشی یا احوال پرسی کنه.
-......
-ماهم خوبیم. دایی نرفت ازمایش بده؟
-.....
- خب جوابش چی بود؟
تورو سننن اخه بگو زهرا بیاد.
-....
- خب براش جدا غذا درس کنید.
داشتم میزدم تو سر خودم از دست این دختر. هرچی میگفتم زهرا زهرا زهرا رو بگو بیاد اما نه ول کن نبود. خوبه حالا بدش ازش میومد وگرنه تا صب باید این چرتو پرتا رو گوش میدادم.
-....
-زن دایی میگم زهرا هست؟
-.....
- میشه صداش بزنید کارش دارم.
گوشیرو ازش گرفتم نیشش پشت سرش بود.
-بخند بعدا به حسابت میرسم
 صدای زهرا اومد
-سلام
-سلام عزیزم
صداشو اروم کرد و گفت
-سلامو کوفت چرا زنگ زدی اینجا نمیگی کسی بفهمه.
-مرسی که حالمو پرسیدی. نترس کسی نمیفهمه
- مرض لوس. حالا کارت؟
-هیچی منصرف شدم کار نداری؟
-اروم گفت زهرمار چته  نکیسا قهر میکنی؟
-هیچی خدافظ.
گوشیرو قط کردم.بعد چن دقیقه خواستم برم خونمون که اینبار خود زهرا زنگ زد.
تند تند شرو کردم به حرف زدن.
-ها چیه؟ چرا زنگ زدی؟ مگه نگفتی ممکنه کسی بفهمه؟ چرا باز زنگ زدی؟
-یه دقیقه وایسا
- نمیخوام بگو کارت چیه؟
-خب ببخشید من میدونم از دستم ناراحتی ولی نباید زنگ میزدی اینجا اگه بابام بفهمه...
نذاشتم حرفش تموم بشه که گفتم
-بابات از کجا میخواس بفهمه؟ دختر دایی عزیزت زنگ زده بود نه من.
-خب من معذرت میخوام.ببخش.
-منم معذرت میخوام زهرا نباید زنگ میزدم خونتون.
-دفه بعد زنگ نزن.
-ببین زهرا من گفتم که اون عکس به خاطر چی بوده. تو باور نداری حرفامو. بخدا قسم فقط میخواستم اذیتش کنم که این عکسو ازش گرفتم. خودت فکر کن اگه میخواستم ازش عکس بگیرم و نگهش دارم یا بهتر بگم اگه بهش علاقه داشتم اینجوری ازش عکس میگرفتم؟ با دهن باز ازش عکس میگرفتم اونم سر سفره؟
-خب تو نباید ازش عکس میگرفتی. اصلا چیکارش داشتی؟
-تو که منو میشناسی چطور ادمی هستم. خب میخواست نقطه ضعف...
حرفم تموم نشده بود که با عجله گفت:
-خدافظ خدافظ
****
چند روز بیشتر تا امتحانات پایانی نمونده بود.
یه روز دختر عموم اومد خونه و بهم گفت:
-نکیسا زهرا میگه بهتره بری با همون دختر خالت دوست بشی.هرچی بین ما بود تموم شد.
-یعنی چی؟
-نمیدونم اما مث اینکه دیگه نمیخواد باهات رابطه داشته باشه.
- اخه چرا؟
- نمیدونم.میگه تودختر خالت رو دوس داری و بهتره با همون کسی باشی که دوسش داری.
کلافه دستام رفت به طرف موهام و نفسمو با شدت دادم بیرون.
- اخه چرا؟ به خاطر اون عکسه؟ اخه منکه هزار بار براش توضیح دادم اون عکسو به خاطر چی رفته بودم. چند بار درباره این موضوع بحث کردیمه. چرا باز میگه تو دختر خالت رو دوس داری؟
-نمیدونم. من خبر ندارم.
تا امتحانا تموم شد چند بار از دختر عموم خواستم که بره باهاش حرف بزنه و بگه داره اشتباه میکنه و علاقه ای به دختر خالم ندارم اما هر بار با یه جواب بر میگشت(هرچی بین ما بود تموم شد)
روز اخر امتحانام بود.
امتحانامو به خوبی تموم کرده بودم و مطمئن بودم که معدل خوبی کسب میکنم.
از در مدرسه زدم بیرون و سوار ماشین بابام شدم.
-سلام
-سلام امتحانت چطور بود؟
- خوب بود.
- وسایلت همونا بود که دیشب جمعشون کردی؟ چیزی جا نذاشتی؟
- نه همه رو دوبار چک کردم.
-خب پس بریم.
بابا ماشینو روشن کرد و رفتیم خونه بابا بزرگم که قبل از ما مامانم و خواهرم هم رفته بون.
وقتی رسیدیم طبق معمول صدای جیغو دادی که از خونه بابابزرگم میومد داشت فرهنگ شهر رو میلرزوند.
-اینا نمیتونن مث ادم بازی کنن.
-بابا اینا اینجوری انرژی شون رو تخلیه میکنن ولشون کن.
بعد از چن تا بوق در حیاط باز شد و رفتیم داخل.
طبق معمول جمع همه جم بود. یعنی کلا همیشه وقت مسافرت از قبل خواهرا(مادرم و خاله هام) هماهنگ میکردن که باهم خراب بشن رو سر یه نفر.
بازم مث همیشه نهار کباب بود و سفره رو زیر درختای حیاط پهن کرده بودن. دایی هام،دختر خاله هام ، همینطورم مادرم و خاله هام داشتن وسطی بازی میکردن. مادر بزرگمم نشسته بود روی صندلیش و داشت دختراشو تشویق میکرد یعنی درواقع داشت براشون پپسی باز میکرد.(هییییییییییی از دست این مادرا و دختراشون).
****
یکی دو روز ی گذشته بود و همش تو فکر زهرا بودم که چطور حالیش کنم به دختر خالم علاقه مند نیستم.
جرقه ای توی ذهنم زده شد. دنبال فرصت مناسب بودم که با دختر خالم حرف بزنم و بگم موضوع از چه قراره و چی شده.
بلاخره کنار حوض تنها شد و من فرصت کردم باهاش حرف بزنم.
-شهرزاد خانوم
با تعجب سرشو بلند کرد و یه نگاه بم انداخت
- مودب شدی
- مودب بودم خبر نداشتی
-آره از شما زیاد به ما رسیده. حالا بگو چته؟
- نچ نچ نچ نچ خیلی بی ادبی
-میگی چته یا نه؟
- نه نمیگم.
-پس برو بذار تنها باشم.
-نمیرم مگه اینجا مال توئه؟
شهرزاد بلند شدو رفت.
منم پشت سرش بلند شدم و رفتم اخر حیاط پشت درختا نشستم.
از بین درختا میدیدمش که انگار دنبال چیزی میگرده.
رسید به نزدیکای من.
-دنبال چی میگردی؟
- به توچه؟
- هیچی خواستم کمکت کنم.
حالا کنارم وایساده بود و نگام میکرد.
- مهربون شدی.
- بودم خبر نداشتی.
- اره جون خودت. به کریتوس (خدای جنگ یونان باستان) گفتی زکی.
- من بدبخت؟
- خب حالا چیکارم داشتی؟
-کی من؟ من غلط بکنم با تو کاری داشته باشم.
- خیلی لوسی
اینو گفت و سرشو برگردوند که بره.
- صبر کن نرو شهرزاد
- کارتو بگو زود باش.
- ها ها ها ها ها اگه خدا این جوهره فضولی و کنجکاوی رو به شما نمیداد من باید چطور خودمو سرگرم میکردم.
- زهر مار، مرض، کوفت، حناق .... پسره لوسه نٌنٌر از خود راضی.
بازم سرشو برگردوند که بره.
- صب کن  شهرزاد خواهش میکنم
سرشو برگردوند به سمتم و گفت میشنوم.
- خب راستش.... نمیدونم چطوری بگم....
ابروشو داد بالا و گفت: توووو با اون زبونت؟ نمیدونی چطوری بگی؟
- میشه یه دقیقه به حرفم گوش کنی و تیکه نندازی؟
- خب باشه بگو
- راستش به کمکت احتیاج دارم
بیخیال گفت:چه کمکی؟
- خب راستش من با یه دختره دوس شدم
گوشاشو تیز کرد و کمی با فاصله ازم نشست
-خب ادامه بده.
قضیه رو به طور کامل براش گفتم و سر اخر هم ازش خواستم که به خونه زهرا اینا زنگ بزنه و بگه من و اون فقط یه دختر خاله پسر خاله هستیم تا دست از این حرفاش برداره.
- نوچ نمیتونم کمکی بهت بکنم.
- چرا؟
- چراش به خودم مربوطه.
-یعنی اینقد کاری که ازت خواستم سخته؟
بدن اینکه حرفی بزنه بلند شد و رفت سمت بقیه.
به خیال اینکه داره اذیتم میکنه چند بار دیگه هم ازش خواستم اما اون هر بار میگفت نه.
بعد از چند روز برگشتیم به خونه.
 
 
قسمت سوم
...........
اوایل باورم نمیشد که زهرا اینکارو کرده باشه اخه واقعا خنده دار بود که هادی رو با اون قیافش و هیکل زمختش به من ترجیح بده اما بعدا فهمیدم که واقعیت داره.
چند باری زنگ زدم خونشون(اخه تابستون شده بود و خبری از مدرسه نبود) که از خودش بپرسم اما کس دیگه ای جواب میداد و منم قطع میکردم. تا اینکه فهمیدم مدرسه داره کارنامه میده منم سریع رفتم طرف مدرسه وقت برگشتن خیلی خوشحال بودم که نفر اول کلاس شده بودم و کلی تو ذوق بودم. تو راه زهرارو دیدم که اونم کارنامش دستش بود و داشت از دوستاش جدا میشد. هنوزم باورم نشده بود که هادی رو به من ترجیح داده واسه همینم رفتم جلو و خواستم ازش بپرسم دیدم جاش نیس و بیخیال شدم ولی دنبالش راه افتادم تا داخل کوچه که خدا خدا میکردم خلوت باشه ازش بپرسم و همینجورم شد و ازش پرسیدم اونم راهت تو  چشمام نگا کرد و گفت من هادی رو دوس دارم... رفته بودم تو شک و هیچی نمیگفتم یعنی چیزی واسه گفتن نداشتم به همین خاطر سرمو انداختم پایین و رفتم طرف خونه.
از شدت عصبانیت داشتم منفجر میشدم و همش با خودم میگفتم چرا حاضر شدی اینجوری غرورتو زیر پا بذاری و بری ازش بپرسی اه حالا فکر میکنه مالیه خوبه خودش با اون رفتاراش کاری میکرد که نظر منو جلب کنه و.....
چند روزی به همین منوال گذشت و من با خودم عهد بسته بودم که دیگه طرف هیچ دختری نرم و اصلا کاری به کارشون نداشته باشم.
تا اینکه یه روز تو کوچه هادی رو دیدم که حالا به واسطه پول باباش چندتا از بچه های محل دورش جم شده بودن. تا منو دید اومد طرفم و برام خط ونشون  کشید که اگه دور ور زهرا ببینمت... حرفش تموم نشده بود که اولین مشتو خورد و بهش گفتم هیچ غلطی نمیتونی بکنی زهرا هم ارزونیت... بچه های محل همه میشناختنم و میدونستن که بیخود با کسی درگیر نمیشم و با همشونم پایه بودم به همین خاطر کسی بالاش در نیومد و فقط جدامون کردن.
تابستون داشت تموم میشد که یکی از بچه ها اومد دنبالم و گفت بریم استخر منم که عشق شنا بودم. وقتی وارد استخر شدیم هادی رو با چند نفر کنارش دیدم بعداز دعوای اولی چند بار دیگه هم باهم حرفمون شده بود ولی نذاشتن درگیر بشیم.
بعد چند مین دو نفر که از خودم بزرگتر بودم گفتن بیا بیرون کارت داریم منم که زیر بار کسی نمیرفتم بیرون استخر باهشون درگیر شدم ولی اینبار با هربار فرق داشت و دیدم همون دوستم هم که اومد بود دنبالم واسه اومدن استخر رفت و کنار هادی و اون دوتا پسره و چند نفر دیگه وایساد....دعوا شرو شد و من از همه طرف میخوردم ولی هر جور بود خودمو رسودم به هادی و با یه مشت و لگد نقش زمینش کردم و خون از دماغش راه افتاد منم تو همین وقت مسئول استخر اومد و از هم جدامون کرد.
حسابی کتک خورده بودم اما از اینکه دماغ هادی رو شکسته بودم احساس رضایت میکردم از خودم.
تابستون تموم شد و من اصلا خونه خالم نرفته بودم حتی دیگه به مینا هم فکر نمیکردم.
دیگه دخترا برام بی ارزش شده بودن و وقتی تو خیابون راه میرفتم بدون کوچیکترین توجه ای از کنارشون رد میشدم.
باز هم روز تولدم شد و کسی بم تبریک نگف. حتی 1نفر... با اینکه روز بعدش به خوانوادم گفتم و همه بهم تبریک گفتن اما دیگه برام ارزش نداشت.
اتحانای نوبت اول تموم شده بود که یه داش اموز جدید به کلاس اضافه شد البته سال قبل هم تو مدرسه بود اما امسال بخاطر علاقش به فوتبال رفته بود اصفهان و تو تیم ذوب اهن بازی میکرد.
خیلی زود باهم صمیمی شدیم. از رابطش با دخترا سوال کردم و اونم گفت که دوس دختری نداره ولی دختر خالش خیلی مشتاق دوستی باهاشه و اونم بی میل نیس.
سه  شنبه زنگ اخر معمولا معلم امادگی دفاعی نمیومد و ماهم تعطیل بودیم به همین خاطر سعید(دوستم و داداش خوبم)ازم خواست که همراهش برم برای دیدن دختر خالش که وقتی از مدرسه تعطیل کرد باهاش تا خونه بره اخه تازه دوست شده بودن منم همراهش رفتم.
بعداز اون روز چند روز دیگه هم همراه سعید رفتم تا اینکه سعید بهم گفت که نکی یه دختر ازت خوشش اومده من که همه چیزو درباره زهرا و اینکه دیگه نمیخوام با دخترا باشم رو بهش گفته بودم گفتم نه ولی بعد چند روز دوباره بهم گفت و خواست حداقل یه بار دختره رو ببینم منم موافقت کردم و اونم گفت که دختره دوست دختر خالشه و بعد از مدرسه رفتیم واسه دیدنشون.
دختر بدی به نظر نمیرسید و از نظر قیافه هم خوب بود وقتی اسمشو پرسیدم بهم گفت اسمش زهراست که منم خندیدم و به حمید گفتم تو نمیتونی جلو زبونتو بگیری ولی سعید گفت ن جدی اسمش زهرا هست (ای خدا)همین برام کافی بود که بگم نه ولی بدجور حمید و دختر خالش بعد از اون روز اصرار میکردن که بیا باهاش دوست شو و از این حرفا.
بلاخره راضی شدم باش دوست بشم. بعضی روزا همراه  سعید میرفتیم دنبالشون و تا جلو خونشون همراهشون بودیم. اونا هم از عمد میخواستن مارو بپیچونن که ما گمشون کنیم و بهمون بخندن که ماهم زرنگتر از اونا بودیم ....
1 ماهی از رابطم با زهرای2 گذشت که یه روز بهم گفت نکیسا راضیه(دختر خاله سعید) ازت خوشش میاد و من الکی دارم با تو حرف میزنم و اینکه از روز اولم اینکه با تو دوس بشم نقشه اون بود.
انگار یه سطل اب ریختن روم نمیدونستم چیکار کنم،اگه به سعید میگفتم که رابطش با من خراب میشد اگه هم نمیگفتم که در حقش نامردی کردم.
بلاخره تصمیم گرفتم که بش نگم چون میدونستم که راضیه رو خیلی دوس داره و ....
از زهرا خواستم دیگه زنگ نزنه بهم ولی اون گفت که قبلا  واسه راضیه بوده اما الان برای این زنگ میزنه که خودش از اخلاق من خوشش اومده اما هیچوقت  برای من مهم نبود و نمیتونستم حس بی اعتمادی به دخترا رو تو خودم از بین ببرم اما اون دس بردار نبود و بهم زنگ میزد و گاهی وقتا هم از اس ام اس میداد.
نمیدونم چرا اما نمیتونستم خودمو راضی کنم که به زهرا علاقه مند بشم یا اینکه بهش وابسته بشم اما اون میگفت اینا همش بخاطر اینه که بهم دروغ گفته اول رابطه و مدام خودشو سرزنش میکرد.
تا بعد امتحانای نوبت دوم با زهرا رابطه داشتم اما به هیچ وجه نه بهش وابسته شده بودم نه علاقه مند.
بعد امتحانا به سعید گفتم که راضیه میخواسته چیکار کنه اما مث اینکه حرفمو باور نمیکرد یا شایدم باور کرد و به روی خودش نیاورد.اما من چون میدونستم اگه ادامه بدم و بخوام راضیش کنم که راس میگم ناراحت میشه اخه کلی دلیل داشتم و همشم جلو رو خودش اتفاق افتاده بود.
بعداز امتحانا سیمکارتمو عوض کردم چون نمیخواستم دیگه زهرا بهم زنگ بزنه. اما شمارمو به  سعید دادم و ازش خواستم که به زهرا شمارمو نده.
سعید بعد از امتحانا دوباره رفت اصفهان تو تیمش.
ادامه دارد.....
 
قسمت چهارم
اول سلام به همه دوستانی که خاطرات منو دنبال میکنن.
از همتون ممنونم.
اینم ادامه...
تابستون شرو شده بود و طبق معمول گرما ادمو ذوب میکرد...اه از گرما متنفرم هیچ جوره نمیشه ازش فرار کرد.
فردا قرار بود همراه خانواده بریم خونه پدر بزرگم(پدر مادرم) همه وسایل هامو با کلی شوق جم میکردم اخه یه مدت میخواستم با دایی هام خوش باشم...
وقتی رسیدیم خونه پدربزرگ طبق معمول جم همه جم بود(معمولا همه با هم قرار میذاشتن که یه دفه اوار بشن رو سر یه نفر) دو سه روزی گذشته بود که دیدم خاله گرم صحبته یه دفه اسم مینارو از زبونش شنیدم که دربارش برای مادرم حرف میزد...
-مینا دختر خیلی خوبیه،نمیدونی که چقدر مهربونه،الان داره درسشو میخونه ولی یه مدت دیگه قراره برن خواستگاریش و...
من تو اتاق بودم و یه دفه با خودم گفتم:
-چی خواستگاری؟
-نه بابا اشتباه شنیدم،اخه تو این سن چرا میخواد ازدواج کنه؟
تو هنگ کامل بودم کاملا جا خورده بودم.
دایی محسن- نکیسا ،نکیسا، هوووووی، الووووووو (منو دایی محسن اختلاف سنی مون زیاد نبود واسه همینم خیلی باهم صمیمی بودیم)
یه دفه به خودم اومدم.
- جونم دایی؟
- کجایی؟ چه خبر از دوس دخترات؟
- هیچی دایی منکه دیگه بهشون کاری ندارم تازه خطمم که دیدی عوض کردم تا کسی بم زنگ نزنه.
- اره جون خودت تو گفتی منم باور کردم
- نکیسا....نکیسا.... محسن....(صدای مادرم بود) پاشین بیاین نهار.
وقت نهار همش تو فکر حرف خاله بودم. اخه چرا مینا با این سن کم تصمیم به ازدواج داره؟
اخه تازه 16سالش بود.
همینجور که سر سفره تو فکر بودم با خودم گفتم احمق تو چته؟ اصلا به تو چه که میخواد عروسی کنه، اخه سر پیازی یا ته پیاز؟
ولی نه دلم اروم نمیگرفت.
تصمیم گرفتم از خاله بپرسم ببینم چرا مینا تو این سن میخواد ازدواج کنه؟
بعد از ظهر داشتم تو باغ (حیاط خونه بابا بزرگم که کلی درخت داشت)میچرخیدم که خاله رو تنها زیر یکی از درختا دیدم فرصتو غنیمت شمردم و رفتم پیشش. از زمین و زمون ازش سوال میپرسیدم اونم چه سوالایی!
-سلام خاله
- سلام
- تنها نشستی؟
- اره چطور مگه؟
- هیچی همینطوری،راستی خاله کدوم درخت رو شما کاشتین؟
- اون یکی رو من کاشتم کناریشم مامانت ولی دیگه دارن پیر میشن باید قطعشون کرد.
چند لحظه سکوت....
خاله- نکی چته چرا دمغی؟
- کی من؟ هیچیم نیس.
- باشه تو راس میگی منم هیچی نفهمیدم.
اه ه ه ه اگه الان درباره خواستگار مینا ازش سوال میپرسیدم حتما میفهمید بخاطر مینا هس که حالم گرفته شده.
تصمیم گرفتم یه وقت دیگه ازش بپرسم.
فردا بعد از ظهر دوباره زیر همون درخت نشسته بود اینبار میخواستم نزنم به حاشیه و ازش درباره همین موضوع بپرسم.
- به به خاله بازم که تنهایی
- اره دارم به خاطرات فکر میکنم
- بابا کوتا بیا رمانتیک و زدم زیر خنده
- کوفت کجاش خنده داره؟
- هیچی اخه یه لحظه فکر کردم داری به روزایی فکر میکنی که با نامزدت تو این درختا اختلات میکردین(اره پررو هستم ولی باور کنید بیشتر چون باهاش راحت بودم این حرفارو زدم) حالا چی شد بلاخره بهش جواب مثبت میدی یا نه؟
- زهرمار منحرف
دیدم بهترین فرصته که ازش سوالمو بپرسم چون اگه شک هم کنه میگم میخواستم از این حالو هوا بیای بیرون.
من- ول کن خاله خاطراتو بگو ببینم چه خبر از شهرتون؟
خاله- خبر خاصی نیس.
- اه جدی ولی من شنیدم یه خبرایی هس.
- مگه اینکه تو خبری داشته باشی.
- بس کن خاله اینقد سکرت بازی درنیار شنیدم مینا میخواد عروسی کنه.
- کی گفته؟
- خودم دیروز شنیدم.
- فال گوش وایسادن کار خوبی نیس خجالت بکش.
- نه به خدا از بس صداتون بلند بود اومد تو اتاق تازه منم فقط شنیدم گفتی خواستگار داره چیز دیگه ای نشنیدم.
- اره یه خواستگار داره
- خب طرف کیه؟
- یه پسره اهل همینجاس
- اینجا؟؟؟؟؟
- اره پسره شیرازیه و از اقوامشونم هس
- پسره چیکارس؟
- به توچه؟
منم که دیدم داره شک میکنه گفتم هیچی بابا به من ربطی نداره فقط میخواستم از این حالت بیای بیرون و بلند شدم رفتم.
تو اتاق غرق در فکر مینا بودم که صدای ووووووور.....ووووور ویبره گوشی بلن شد.
اه ه ه ه ه ه پسره دهن لق دوباره شمارمو داده به این.
بازم زهرا بود و میگفت میخوام ببینمت بهش گفتم که نه نمیشه من خونه نیستم ولی باور نمیکرد منم گفتم میل خودته و گوشی رو قط کردم و فوری شماره سعیدو گرفتم.
اونم میگف بخدا من شماره به زهرا ندادم فقط راضیه کارت داشت شمارتو به اون دادم.
من موندم چطور تو با این هوش سرشارت پروفسور نشدی اینو گفتم و قط کردم.
چند روز بعد برگشتم خونه،تو این مدت هر دقیقه زهرا چک میکرد که کجام و ازم میخواست هر وقت برگشتم بهش بگم اخه کار واجب داره و حتما باید ببینم.
بهش اس دادم من اومدم خونه حالا کارت چیه؟
گفت باید ببینم میخواد رو در رو بام صحبت کنه منم که هرکاری میکردم تا این سیریش دست از جونم برداره اخه بابام دیگه بم شک کرده بود و میگف این گوشی تو چرا اینقد زنگ میخوره و اس ام اس برات میاد؟
گفتم کجا بیام ببینمت؟
گفت بیا خونمون.
اولین باری بود با همچین پیشنهادی برخورد میکردم و طبق چیزی که عقل حکم میکرد گفتم نه اگه بابا یا مامانت یا داداشات بیان اونوقت من چیکار کنم؟
بهم گفت اونا رفتن روستا و تا چند روز نمیان منم امشب میرم پیش راضیه میخوابم.
قبول کردم که برم ولی زیاد طول نکشه حرفاش.
بعدازظهر رفتم خونشون ولی بازم حرفای تکراری همیشگی رو میزد اینبار با چاشنی اشک.
منم که دلم براش سوخت و میخواستم دلداریش بدم که تلفن زنگ خورد زهرا جواب داد و گفت نه بابام خونه نیس گوشی رو قط کرد.
ازش پرسیدم کی بود؟
گفت یه نفر میخواد خونمون رو بخره میخواس بیاد ببینش که گفتم بابام نیس.
همین کافی بود که من از جام بلند بشم که برم اما زهرا اجازه نداد و میگفت حرفام تموم نشده و بابام روستا هس و نمیاد و هرجوری بود منو نگه داشت.
حرفاش که تموم شد دلداریش دادم و خواستم برم که یکی در زد.
وای اگه بگم ضربان قلبم رسید به 360تا در دقیقه( 5برابر حد معمول) باور کنید زهرا دویید تو حیاط و از زیر در نگا کرد و زد تو صورت خودش و گفت بابامه.
جوری از دیوار رفتم بالا و پریدم تو خونه همسایه که مرد عنکبوتی غلط بکنه فقط کلی شانس اوردم که کسی تو حیاط همسایه نبود. از در حیاط همسایه اومدم بیرون و بابای زهرارو دیدم که با چشمای کنجکاوش داشت نگاهم میکرد.
خلاصه به خیر گذشت...
ادامه دارد....
با تشکر از همه دوستانی که خاطرات منو میخونن.
دوستان کامنت یادتون نره مرسی از همتون.
 
 
 
قسمت پنجم
دو سه روزی بود که فهمیده بودم قراره برای مینا خواستگار بره ارومو قرار نداشتم.
شبا رخت خوابمو میبردم پشت بوم خونه و به اسمون و ستاره هاش خیره میشدم.
وقتی دلم میگرفت هندزفریمو میزدم تو گوشم و اهنگ گوش میدادم.
همدم شبام شده بود مجید خراطها، محسن یگانه و....
برام فرقی نداشت کی خواننده هست فقط به اهنگا گوش میدادم.
همش به این فکر میکردم که خدایا چرا مینا تو این سن کم تصمیم به ازدواج گرفته.
-ده لعنتی اون هنوز 16سالشه.
ترکهارو یکی یکی گوش میدادم و همراهشون زمزمه میکردم تا اینکه رسید به اهنگ امین حبیبی.
از این ور و اونور شنیدم
داری عروس میشی گلم
مبارکت باشه ولی
اتیش گرفته این دلم
خیال میکردم با منی
عشق منی مال منی
فکر نمیکردم که بری
راحت ازم دل بکنی
باور نمیکردم یه روز
اینجوری تنهام بذاری
اخه یه عمر همش بهم گفته بودی دوسم داری
رفتی سراغ دشمنم
یه پست نامرد حسود
یکی که حتی به خدا لنگه کفشمم نبود
به ذهنشم نمیرسید حتی نگاش کنی یه روز
اخ که چه دردی میکشم
ای دل بیچاره بسوز.
(بغض بدجوری به گلوم فشار اورده بود ولی بازم همراه اهنگ ادامه دادم)
تاج عروسی رو برات
خودم هدیه میخرم
گریه نکن اشکاتو من
پیش کسی نمیبرم
هرکی بپرسه بش میگم
خودم ازش خواست بره
میگم برای هر دومون
اینجوری خیلی بهتره.....
دیگه نتونستم همراهش ادامه بدم و زدم زیر گریه.
اشک داشت از چهار گوشه چشمم پایین میومد و ادامه اهنگو گوش میدادم.
یه لحظه به خودم اومدم و با خودم گفتم نکیسا این تویی که گریه میکنی؟ تو که اینقدر ذلیل نبودی.
اما نه واسه اولین بار تو تمام زندگیم دوس داشتم غرورو کنار بذارم و به گریم ادامه بدم. دلم میخواست داد بزنم تا سبک شم دلم میخواست زار بزنم اما موقعیتش جور نبود.
اهنگ تموم شد.اهنگها یکی یکی پلی میشدن و هرکدوم با لحنی که داشتن درد تو دلمو بزرگتر وسنگینتر میکردن و اشکام بی اختیار میومدن پایین و خیال قط شدن هم ناشتن.
نمیدونم کی خوابم برد.
مادرم-نکیسا.......نکیسا...... پاشو زیر این افتاب نخواب مریض میشی
چشمامو به زحمت باز کردم مامان بالای سرم بود. هنوزم بغض دیشب به گلوم فشار میاورد.
رفتم پایین ساعت 9 بود صورتمو شستمو یه صبونه خوردم و پلی استیشن رو روشن کردم و تا شب بازی کردم.
کار هر شبم شده بود گوش دادن به اهنگ،خوندن رمان و همراه اینا اشک ریختن.
گوشه گیر شده بودم و دیگه مث قبل تو بحث بقیه شرکت نمیکردم، دیگه با کسی کل کل نمیکردم
کارم شده بود یه گوشه نشستن  زل زدن به یه نقطه و فکر کردن به مینا.
دلم میخواست همون موقع میرفتم و به مینا بگم دوست دارم حتی حاضر بودم جلوش زار بزنم ولی اون خیلی دور بود از من.
همه فهمیده بودن که یه چیزیم شده و مدام ازم سوال میکردن چرا ناراحتی؟ اما من به هیشکی هیچی نمیگفتم و جواب سوالاشون رو نمیدادم.
بعضی شبا بابام میومد بالای سرم اما من خودمو به خواب میزدم و اونم میرفت پایین.
جوری شده بودم که با دیدن رخت خوابم و ستاره ها حتی اگه شادم بودم بغض گلومو میگرفت و اشک تو چشمام جمع میشد.
یه شب خیلی غصه بهم فشار اروده بود همراه اهنگ زمزمه میکردم
پای پنجره نشستم ،کوچه خاکستریه باز
زیر بارون ، من چه دلتنگتم امروز
انگار از همون روزاست
حال وهوام رنگ توئه
کوچه دلتنگ توئه
دلم گرفته دوباره هوای تو رو داره
چشمای خیسم واسه ی دیدنت بی قراره
این راه دورم خبر از دل من که نداره
آروم ندارم یه نشونه می خوام واسه قلبم
جز این نشونه واسه چیزی دخیل نمی بندم
این دل تنهام دوباره هوای تو رو داره
هوای شهرتو و بوی گلاب
پیچیده توی اتاقم مث خواب
داره بد جوری غریبی می کنه
آخه جز تو دردمو کی می دونه
دلم گرفته دوباره هوای تو رو داره
چشمای خیسم واسه ی دیدنت بی قراره
این راه دورم خبر از دل من که نداره
آروم ندارم یه نشونه می خوام واسه قلبم
جز این نشونه واسه چیزی دخیل نمی بندم
این دل تنهام دوباره هوای تو رو داره
دلم گرفته دوباره هوای تو رو داره
چشمای خیسم واسه ی دیدنت بی قراره
این راه دورم، خبر از دل من که نداره
(امین رستمی)
اهنگ دیونم کرده بود بی اختیار شرو کردم به زار زدن. زار زار گریه میکردم.
دیگه نمیتونستم ادامه بدم به اشک ریختن.
حدود ساعت 12 بود که درو باز کردم و رفتم سمت بوستان محلمون.
تو بوستان کسی نبود جز من، یه کم قدم زدم و روی یه صندلی نشستم.
بازم هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و ترک مورد علاقم رو از همایون اوردم.
من اگه کسی رو داشتم
دیگه در به در نبودم،با غمو غربت و اندوه دیگه در به در نبودم
اگه زخم نخورده بودم
تورو باور نمیکردم،توی این حصار پر درد با غمت سر نمیکردم
کولی شبزده بودم
پشت گریه صدات کردم،از پس اینه اشک تا همیشه نگات کردم
درد عشق معنای مرگه،مسلخ پاییز و برگه،قصه عشقو حقیقت،قصه گل و تگرگه
.
.
.
زخم-همایون
اشکام بازم امونمو بریده بود و بیاختیارم از چشمام سرازیر شده بودن.
چند دقیقه ای بود که داشتم گریه میکردم.
سنگینی نگاه یه نفر رو احساس کردم،چقد دلم میخواس بابام باشه تا خودمو مینداختم تو بغلش و زار زار گریه میکردم اما افسوس....
سرمو بلند کردم دیدم یه پسر که تقریبا 4-5سالی ازم بزرگتر بود جلوم وایساده و داره نگام میکنه. اشکامو پاک کردم و به حالت طلبکارانه ای گفتم:
-فرمایش؟
پسر-هیچی اجازه هست کنارت بشینم؟
-نه اغا میخوام تنها باشم
(بوی الکلش رو کاملا حس میکردم)
پسر-ولی...
نذاشتم حرفشو ادامه بده گفتم:
-اقا خواهش میکنم،این همه صندلی تو این بوستانه،تورو خدا اذیت نکنید بذارید به درد خودم بمیرم
پسره ازم دور شد و رفت یه صندلی اونطرفتر نشست.
بازم شرو کردم به گوش کردن اهنگام و اشک ریختن.
دلم میخواست یکی بود که باهاش دردو دل میکردم
دلم میخواست یکی بود که میتونستم بهش اعتماد کنم و همه حرفای دلمو بهش بزنم.
همینجوری داشتم گریه میکردم و به مینا و گذشته فکر میکردم.
باز دوباره پسره اومد کنارم و بدون حرف نشست رو صندلی
پسره-گریه نکن.
-خواهش میکنم اذیت نکن
پسره با دستاش سرم رو که به طرف زمین بود بالا اورد و با داد گفت:
مگه نمیگم گریه نکن؟ یه ساعته دارم نگات میکنم یه ریز داری اشک میریزی بسه دیگه. خجالت بکش به تو هم میگن مرد؟
اما حرفاش برام مهم نبود و باز شرو کردم به اشک ریختن.
یه لحظه یه صدای اشنا شنیدم که باعث شد خودمو جمو جور کنم و دیگه گریه نکنم
وحید......وحید......وحید....
بلند شدم و یه نگا پشت سر انداختم.
پسر عموم بود که اخر بوستان داشت اسم وحید رو داد میزد.
وحید-نترس با من کار داره
-ولی اینکه پسر عموی منه تورو از کجا میشناسه؟
وحید-به هههههه خیلی خوشبختم. با محمد رفیق جینگم
-منم همینطور.وحید میشه...
پرید تو حرفم و گفت خیالت راحت بهش چیزی نمیگم.
محمد-اوضا؟ اینجا چیکار میکنی؟
-سلام هیچی نشسته بودم
وحید-بابا چیکارش داری سین جینش میکنی. اومده بوده هواخوری.
-تو چیکار میکنی؟کجا بودی؟
محمد-ما خارج از منظومه شمسی بودیم تازه واردش شدیم(اونم دهنش بوی الکل میداد)
با محمد و وحید شرو کردیم به قدم زدن.
چند دقیقه ای نگذشته بود که چند نفر دیگه هم به جمعمون اضافه شد. طبق گفته هاشون میشد تشخیص داد که همشون هم پیک بودن.
داشتن حرف میزدن و به سوتیای هم میخندیدن. منکه اولین باری بود که وارد این جور جمع ها شده بودم چیز خنده داری تو حرفاشون نمیدیدم جز سوتی که پیش خودم میگفتم هرکسی ممکنه سوتی بده.
کمی که گذشت و منم با جمعشون اشنا شدم مثل اونا به سوتیا میخندیدم.
شبای بعدم کارم همین بود که بعد از کمی گریه برم تو بوستان و با بچه ها بگیم و بخندیم.
چند شبی گذشت تا اینکه یه شب مشروبو گذاشتن وسط.
تا حالا مشروبو از نزدیک ندیده بودم اما همیشه فکر میکردم که رنگش باید قرمز باشه
پس چرا این بیرنگه؟
تو همین فکرا بودم که محمد یه لیوان گذاشت جلوم. خواستم نخورم و بلند بشم ولی محمد و وحید هردو دستم رو گرفتن و گفتن بشین.
محمد شیشه شروبو گرفت دستش و گفت بچه ها امشب نکیسا مهمونمون هست با اجازه یه کم رعایت حالشو میکنیم.
محمد برای همه به اندازه یه بند انگشت ریخت تو لیوان ها و گفت بچه ها به سلامتی...
یکیشون پرید تو حرفش و گفت به سلامتی نکیسا که تازه به جمعمون اضافه شده و همه رفتن بالا جز من.
راستش میترسیدم بخورم اولین باری بود که مشروب دیده بودم چه برسه به خوردنش.
بلاخره دلو زدم به دریا و رفتم بالا.
احساس میکردم از نوک زبونم اتیش گرفت تا خود معدم.
-اه چقد تلخه شما چطور اینو میخورید؟
وحید-پیک اوله عادت میکنی
پیک ها پشت سر هم بالا میرفتن.
پیک پنجم رو خوردم که وحید گفت واسه امشب کافیه وپیک یا همون لیوان رو برعکس کرد و ادامه داد مستی شنگولیش خوبه نه خرابیش.
منکه چیزی از حرفش نمیفهمیدم.تازه از خدامم بود که دیگه نخورم پس پاشدم یه کم برم اونور که دیدم سرم داره گیج میره.
چند دقیقه بعدم اونا ته مونده مشروبو هم سر کشیدن و بلند شدن.
باز شرو کردن به مسخره بازی و خندیدن منم داشتم میخندیدم و کنارشون خوش بودمکه گوشیم زنگ خورد. زهرا بود. کمی ازشون فاصله گرفتم و شرو کردم به حرف زدن اما چون اختیار زبونم رو نداشتم سعی میکردم با جملات کوتاه شرشو کم کنم.
زهرا-سلام اقا چی شد بلاخره جواب دادی؟
-سلام. چیکار داری؟
زهرا-هیچی.کجایی؟
-خونمون
زهرا-چیکار میکردی چرا نخوابیدی؟
-هیچی
زهرا-نکیسا چته؟
-چیزیم نیس
زهرا-نه یه چیزیت هست
-اه زهرا گیر نده چیزیم نیس
زهرا-تا نگی ولت نمیکنم
نمیدونم چی شد که یه دفه اون حرفا رو زبونم اومد.
-ببین زهرا میگن مستی و راستی الانم مست مستم پس حرفامو گوش کن.
زهرا راستش منو تو به درد هم نمیخوریم برو پی زندگیت نه خودتو عذاب بده نه منو. زهرا ما هیچیمون باهم مچ نیس نه اخلاقمون نه رفتارمون نه فرهنگمون حتی عقایدمون هم باهم فرق داره.نه من تورو درک میکنم نه تو منو درک میکنی پس نباید رو هم حساب کنیم از این لحاظ. برو دنبال زندگیت من اون ادمی نیستم که تو دنبالشی.
زهرا-ولی من تورو همینجوری دوس دارم
-ده اخه من تورو دوس ندارم. منم حق انتخاب دارم بخدا منم ادمم
زهرا-ولی...
-ولی و اخه و اما و اگر نداریم و گوشیرو قط کردم.
یه نگا به دورو ورم انداختم،جلو در خونم! من کی اومدم اینجاکه نفهمیدم؟
بهتر که اومدم.
مستقیم رفتم تو رخت خوابم و نمیدونم کی خوابم برد.
ادامه دارد....
دوستان بازم به خاطر تاخیر معذرت میخوام.
اگه خوشتون اومده لایک یادتون نره.
 
 
 
قسمت ششم
 
سلام مینای خشکلم
مینا-سلام عزیزم
-بلاخره مال من شدی
مینارو بغلم میکنم، گونش رو بوسیدم و محکم در اغوشش میگیرم.
- مینا حالا که نامزد شدیم هرروز میای اینجا؟
مینا- نه عزیزم اینجا خونه تو و دوستاته من بیام چیکار هرروز
اخمامو میزنم تو هم و برای تهدید یه نگاه خشن بهش میندازم
مینا-عزیزم خب درک کن اینجا خونه مجردیه زشته من بیام
اخمومو غلیظ تر میکنم و نگاهمو ازش میگیرم
مینا-نکیسا عزیزم
مینا-نکیسا
میاد جلو و سرشو میذاره تو بغلم و زل میزنه بهم
تو دل خودم میگم دیونه میدونه من عاشق این کاراشم. یه جوری میشم،انگار قند تو دلم اب کرد با این کارش
چشمشو میبوسم و دستی روی موهاش میکشم.
مینا-چیکار میکنی؟
-دارم نازت میکنم عزیزم
مینا- نکیسااااا
قلبم تند تند شرو کرد به زدن
-جوووووونم الهی قربونت برم
مینا-خدانکنه. نکیسا قول بده تنهام نذاری.
-قول بهت میدم قول قول قول قول
مینا- میترسم نکیسا
-از چی؟
مینا- میترسم نتونم کنارت بمونم
- چطور؟ چیزی شده مینا؟ بگو جون من بگو.
مینا-نه چیزی نشده.(یه نگا به ساعت روی دستش میندازه) دیرم شده باید برم.
-نه نرو من دلم برات تنگ میشه
مینا-قول میدم زود برگردم زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنی. خواهش میکنم بذار برم خانوادم نمیدونن پیش توام.اونا فکر میکنن سر کلاسم
-باشه اما یادت باشه قول دادی.
مینارو بغل میکنم و میبرم سمت در خونه.
-میخوای خودم ببرمت؟
مینا-نه خودم میرم
بازم گونش رو میبوسم.اشک اومده تو چشمم و دارم رفتنشو نظاره میکنم.
کنارخیابون وایساده و میخواد از خیابون رد بشه.
ماشینا دارن با سرعت میان و مینا داره از خیابون رد میشه.
-مینا نه مینااااا نرو  میناااااااااااااااااااااا واااااای خداااااا
نفسم بند اومده. میرم طرف مینا سرشو بلند میکنم
وااااااای خداااااااااا نگا صورتش. غرق خونه
با یه داد بلند از خواب میپرم...
منگ و گیجم احساس میکنم نمیتونم حرف بزنم فقط چشمام بازه و دارم دورو ورمو میبینم. دستام داره میلرزه و اختیارشون رو ندارم.
یعنی خواب بود؟
چه خواب بدی.
ساعتو نگاه میکنم 4 صبه هنوز هوا تاریکه.
وای خدا سرم داره میترکه. (هنوزم سرم گیج میره)
میرم پایین یه مسکن تو کابینت پیدا میکنم همراه یه لیوان اب میخورمش.
برمیگردم تو رخت خوابم میخوام دوباره بخوابم. ولی خوابم نمیبره.
..... صب با صدای مادرم که تو حیاط داره اسممو صدا میزنه بیدار میشم.
-پاشو پسر لنگ ظهره. اقلن برو تو خونه بخواب زیر این گرما خوابیدی مریض میشی.
اومدم پایین و رفتم تو خونه نگا ساعت میکنم ساعت 9هست.
یه لقمه صبحونه میخورم و دوباره پلی استیشن رو روشن میکنم.بازی خدای جنگ رو میذارم رو دستگاه و شرو میکنم.
یه نگاه به ساعت میکنم ساعت 6عصره تازه با احساس گرسنگی یادم میاد ظهرم غذا نخوردم.
یه بشقاب غذا میکشم میخورم.
 بعد یه دوش با دستی که تو مشما هست،لباسامو میپوشم و میرم تو بوستان.
هندزفری رو میزنم تو گوشم و میخوام اهنگ انتخاب کنم که یکی از پشت هندزفری رو از گوشم در میاره.
-جون مادرت پی شر نگرد اصلا حوصله دعوا ندارم امروز
هادی- فقط خواستم بدونی اراده کنم تیکه بزرگت گوشته
- اره تو راس میگی.برو حوصله دعوا ندارم.
وحیدو میبینم که کنارم وایساده
وحید یقه هادی رو میگیره و میارش اینور صندلی.
وحید-ببین بچه جرات داری دستت به نکیسا میخوره وگرنه با من طرفی فهمیدی؟
هادی- اقا خر کی باشن؟
با صدای سیلی که وحید به هادی میزنه به خودم میام و دست وحیدو میگیرم.
-وحید ولش کن.بیا بریم
وحید- برو خدارو شکر کن که نکیسا به دادت رسید وگرنه نشونت میدادم تیکه بزرگه کی گوشش میشه.
-وحید خجالت بکش مثلا تو خودت داری وکالت میخونی چرا زدیش
وحید-هیچی نگو که حق تو بود این سیلی که به این پسره زدم(صدای هادی میاد که داره فحش میده و خطو نشون میکشه). نرم دندوناشو خورد کنم تو دهنش؟
-وحید ولش کن.
وحید- وایسادی راس راس زل زده تو چشت داره میگه فلانت میکنم و هیچی بهش نمیگی؟
-بیخیال وحید اصلا حوصله دعوا ندارم. بگیر بشین.
کنارهم رو صندلی میشینیم.
وحید-باز چته انگار کشتیات غرق شده؟ 
-هیچی.
وحید-اینقدر به این دختره فکر نکن. مگه تو چند سالته که داری این بلارو سر خودت میاری؟ هیچ دختری اینقد ارزش نداره که تو اینجور با خودت میکنی.
-وحید خواهش میکنم اینجور درباره مینا حرف نزن التماست میکنم
وحید- مینا مینا مینا، اخه مگه این دختر کیه که این بلارو سرت اورده؟تو اینه نگا خودت کردی چه شکلی شدی ها؟ انگار خانوم ملکه انگلستانه.
- وحید ازت خواهش کردم اینجوری حرف نزن. تو که ندیدیش که اینجوری دربارش حرف میزنی.
وحید دستمو میگیره میگه را ه بیفت باید بریم خونتون.
-خونه برای چی؟
-واسه اینکه یه حمومی بزنی
-بابا من تازه حموم بودم چته انگار حالت خوش نیس.
وحید- نه اتفاقا حالم خیلی هم خوبه. تاکسی..
به زور میبرم تو ماشین
-توکه میخواستی ببریم خونه تاکسی برای چی گرفتی؟
-نظرم عوض شد میریم ارایشگاه
- ول کن بابا حوصله داری
-چند روزه تو اینه نگا خودت نکردی؟
راس میگفت یادم نمیومد کی تو اینه نگا کرد باشم
وحید-دیشب بهت حال داد؟
- ن عامو از سر درد نمیدونم کی خوابم برد
وحید-اره عرقش خوب عرقی نبود اب مقطر قاطیش بود
-چطور؟
وحید-همه دیشب سردرد گرفته بودیم پس اب مقطر توش بوده حالا چیز دیگه ای توش نریخته باشن بازم خوبه
-مثلا چی؟
وحید-قرصای تاریخ گذشته. بگذریم این پسره کی بود؟
- هادی. و قضیه رو براش بطور مختصر گفتم
راننده- اقا رسیدیم.
با وحید وارد ارایشگاه شدیم. تازه خودموتو اینه دیدم اووووه نگا کله من چقد بد ریخت شده.
نشستیم و بعد چند دقیقه نوبتمون شد.
ارایشگر-خب چیکار این کله کنم؟  زیر لب میگه انگار قبرستون 
وحید- براش یه مدل بزن که به صورتش بیاد.
-اقا خیلی کوتاش نکن
بعد از چند دقیقه تموم شد و ارایشگر سرمو شست. ولی هرکاری کردم وحید نذاشت حساب کنم و خودش پول ارایشگرو داد.
وحید- دختر کش شدی ها بیا بریم امروز باید حداقل یه دونه  شماره رو بدی
- نه وحید من از دخترای شماره ای متنفرم
وحید- پس اقا تک پر تشریف دارن.خوشم اومد مث خودمی. بیا بریم خوش باشیم
گشتی تو بازار زدیم و یه چندتا بوتیکم سر زدیم و شب بود که برگشتیم.
تو بازار یکی نشسته بود و گدایی میکرد(درواقع داشت سر مردمو کلاه میذاشت وگرنه از منم سالم تر بود)
وحید یه خیز بلند کرد و از رو سر گدا پرید اونورش،نزدیک بود بره تو بغل یه خانومی.
خانومه یه جیغ کشید و گفت پسره بی فرهنگ نفهم.
کل بازار داشتن به وحید میخندیدن با کارش،خودشم خندش گرفته بود.
اولین باری بود که میدیدم یکی همچین بی ابرو بازی در بیاره. وای خدا از خجالت 3بار رنگ عوض کردم.
-بچه تو ادم نیستی؟این چه کاری بود کردی؟مگه مرض داشتی؟
وحید-به تو چه دوس دارم
-از خر کمترم اگه دیگه باهات بیام تو بازار ابرومو بردی
وحید-من چیکار به ابروی تو دارم بچه سسول
چند قدمی باش رفتم جلو،یه دختره رو دید که داشت از کنارمون رد میشد.
وحید-نکیسا....نکیسا اینو میبینی(دختره برگشت یه نگاه بهمون انداخت ولی وحید حواسش نبود و داشت ادامه حرفاشو میزد)یه روز سر ایستگاه تاکسی با احسان (یکی از بچه هایی بود که هرشب باهامون بود) دعواش شد احسانم یکی خوابوند زیر گوشش.
دختره با داد-احسان خر کیه؟تو دیگه خر کی هستی؟ بیشعور نفهم و....
داشتم از خجالت اب میشدم. منکه تا حالا هیچوقت هیچ دختری رو بهش متلکم نگفته بودم که اون بخواد جواب بده الان یکی داشت رو سرمون دادو بیداد میکرد.
تا دیدم هوا پسه راهمو کج کردم و از وحید و دختره فاصله گرفتم.
دختره چه زبونی هم داشت اصلا کم نمیاورد.کل بازار داشت به متلک هایی که دختره به وحید میپروند میخندیدن.
چند دقیقه بعد وحید و دختره هرکدوم راه خودشون رو گرفتن و رفتن،منم که دیدم یه کم جو بهتر شده رفتم پیش وحید.
-همینو میخواستی؟
وحید- نامرد چرا منو ول کردی نمیگی یه تنه حیف زبونش نمیشم
-حقته تا تو باشی دیگه از این حرفا نزنی
وحید-بیخیال بابا.
خدایی اعتماد به نفسش در حد المپیک بود،اگه اون حرفایی که دختره به اون زد رو به من زده بود همون جا خودکشی میکردم ولی وحید عین خیالشم نبود.
یاد لحن دختره افتادم که مث ادمای لات اون حرفارو بار وحید کرد.خندم گرفته بود.
وحید-زهرمار چه مرگته میخندی؟
-هیچی یاد حرفای دختره افتادم.
وحید-خب مثلا کجاش خنده دار بود؟
-لحنش که مث ادمای لات بود و اون حرف اخرش ، زیر لب گفتم قوزمیت
وحید گردنمو گرفت و شرو کرد به فشار دادن
وحید- با کی بودی گفتی قوزمیت؟
-آی آی ول کن گردنم شکست
وحید-با کی بودی؟
-با دختره با دختره گردنم شکست ول کن
وحید- اونکه اینجا نیس.با کی بودی؟
-بابا ول کن شکست.
وحید-بگو با کی بودی تا ولت کنم.
-آی آی با خودم بودم ول کن.
گردنمو که ول کرد یه کم ازش فاصله گرفتم و گفتم با خودت بودم و با سرعت فرار کردم.
رسیدم خونه و رفتم داخل.
پدرم که با دیدنم عصبانی شده بود گفت معلوم هست کجایی؟گوشیت چرا خاموشه؟ نمیگی ما نگران میشیم؟
تازه یادم اومده بود که گوشی رو دیشب که زدم رو حالت پرواز هنوز درش نیاوردم.
-حالا مگه چی شده رفتم موهامو اصلاح کردم
پدر- هیچی دایی محسنت زنگ زده بود اگه تونستی یه زنگی بهش بزن
بدون حرف شماره دایی رو گرفتم.
-سلام دایی
دایی محسن-سلام خوبی کجا بودی؟
-رفته بودم ارایشگاه.
دایی محسن-دنبال عروس خانو حتما اره.
-کافر همه را به کیش خود پندارد.
دایی محسن- دایی جون کار نداری باید برم پروازم داره میپره.
- به سلامتی دایی کجا؟
دایی محسن- زاهدان.
-اونجا برای چی؟
-سربازی خدافظ باید برم مواظب خودت باش.
روزا یکی پس از دیگری میگذشتن.
تقریبا هرشب برنامه من این بود که همراه پسر عموم و وحید و بچه های دیگه مشروب بخوریم.
مشروب نتنها مینارو تقریبا از ذهن من برده بود و دیگه بهش فکر نمیکردم همینطورم باعث شده بود خیلی اتفاقای دیگه زندگیم رو هم فراموش کنم.
جوری شده بودم که فکر میکردم زندگی بدون مشروب بی فایده و بی معنیه. پیش خودم میگفتم اونا که از می و مشروب عقب افتادن چه زندگی بی معنی دارن و چطور به ایندشون امیدوارن.
.
.
یه ماهو خورده ای میشد که داییم رفته بود سربازی، یه روزصب مادرم گفت نکیسا نمیای بریم خونه خالت اینا؟
-مامان این چه سوالیه خب معلومه که نمیام
مامان-ولی این دفه فرق داره ها.
-چه فرقی؟
مامان- برای داییت میخوایم بریم خواستگاری
کلی خوشحال شدم و خندیدم
- کدوم داییم؟
مامان- دایی محسنت
-بگو جون نکیسا،به سلامتی کی هست؟
مامان-مینا دختر خواهر شوهرخالت
چیییییییییییییییی دایی محسن میخواد بره خواستگاری مینا
خدایا باورم نمیشه دایی محسن میخواد همچین کاری کنه.
تو هنگ کامل بودم هیچی نمیشنیدم هیچی حالیم نبود هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی.
مامان-چرا اینجوری نگام میکنی؟میای یا نه؟
-نه خوش بگذره مامان
درو باز کردم و زدم بیرون.طبق معمول مامان داشت با صدای بلند ناراحتی میکرد و میگفت نمیدونم خالت چه هیزم تری بهت فروخته که تو نمیری خونشون منتظر ادامه حرفاش نشدم و درو کوبیدم به هم. نمیدونستم کجا دارم میرم فقط میدونستم میرم
اشک از چهار گوشه چشمم داشت میریخت زمین دیگه خبر بدتر از این چی تو دنیا بود که مادرم بهم بده داشتم مث بچه کوچیک زجه میزدم و توی شالیزار پشت خونمون میدوییدم  اینقد رفتم که دیگه خونمون کامل معلوم نبود و نمیشد بین بقیه خونه ها تشخیصش بدم.
دیگه از نفس افتاده بودم وتوان راه رفتن نداشتم. داشتم بلند بلند زجه میزدم و گریه میکردم.
-ای خدا این شانس من دارم دیگه کسی نبود جز داییم؟ یعنی یه عمر باید به مینا بگم زندایی؟
اشکام داشت میبارید رو زمین دلم میخواست داد بزنم
داد زدم ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااا ادم قحط بود تا داییم بشه خاطر خواه مینا؟
خداااااااااا من به محسن چی میتونم بگم؟ محسن مث داداشمه بهش بگم چی اخه؟؟؟؟؟؟
دو ساعتی میشد که داشتم گریه میکردم و زجه میزدم. یه اهنگ محلی که به گویش لری بود رو گذاشته بودم و بخاطر سوزی که داشت بیشتر تو روحم تاثیر گذاشته بود و باعث میشد که اشکام با سرعت بیشتری مسیر گونه هام رو طی کنن.
 چند بار بابام بهم زنگ زد اما جواب ندادم(اخ که چقد دوس داشتم سری تر قط کنه تا به اهنگم گوش میدادم وگریه میکردم) پسر عموم زنگ زد جواب ندادم تا اینکه زهرا زنگ زد بی اختیار دستم رفت رو پاسخ و شرو کردم به بدو بیراه گفتن بهش و گوشی رو قط کردم بغض راه گلومو داشت میبست حتی دیگه نفس کشیدن برام سخت شده بود. دوباره گوشیم زنگ خورد. وحید بود.با دیدن اسمش که تو گوشیم زکریای رازی بود یاد شیشه های مشروبش افتادم که چند روز پیش گرفت.
وحید-الو کجایی بابات داره دنبالت میگرده.
-الو وحید هیچی نگو فقط یه شیشه مشروب برام بیار که الان میترکم از غصه. پولشم امشب بهت میدم
وحید- خفه شو هر روز مث دخترا قهر میکنه خدازده بگو ببینم کجایی بابات کارت داره محمد زنگ زده به من سراغتو میگیره.
- کلیدارو از محمد بگیر بیار اس داده میخوام برم جایی. شیشه مشروبم یادت نره. تو شالیزارم
منتظر ادامه حرفاش نموندم و گوشی رو قط کردم.
نیم ساعتی میگذشت و من همچنان داشتم اشک میریختم و خودمو سرزنش میکردم.
-منکه همه چیزو به محسن میگفتم خدا پس چرا اینو نگفتم ... تو این غرور باشه که نذاشت من بگم مینارو دوس دارم اما اون حاضر نیس بام حرف بزنه
لعنت به من و این غرور الکی که باعث شده دو سال مینارو نبینم تا اینکه مینا مال کس دیگه ای بشه.
صدای وحید داشت میومد
نکیسا....... نکیسا....... هوووووی نکیسا.....
بلند شدم و تو شالیزار های سر سبز تیشرت مشکیشو دیدم و براش دست تکون دادم
انگار اونم منو دید که دیگه صدا نمیزنه.
ادامه دارد....
 
 
 
قسمت هفتم
 
وحید دارم از غم میترکم بده مشروبو اذیت نکن
وحید-بگو چه مرگته تا بهت بدمش.
اشکای سرکشم باز داشتن راه خودشون رو روی گونه هام پیدا میکردن ولی سرمو برگردوندم که وحید نبینه،اشکامو پاک کردم و سعی کردم به خودم مسلط بشم
- هی....وحید مینا.....
با فکر اینکه مینا قراره زن محسن بشه دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم و شرو کردم به اشک ریختن.
وحید- مینا چی؟چی شده؟
سعی کردم خودمو کنترل کنم به همین خاطر یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم
-داره براش خواستگار میره.....(صدام نازک شد و دوباره زدم زیر گریه)
وحید-میره که میره فکر کردم چی شده پاشودستو صورتت رو بشور کنار جوب آبروی هرچی مرده بردیش.
سعی میکردم اروم باشم یه نفس عمیق دیگه کشیدم
-اخه تو که نمیدونی کی داره میره خواستگاریش. داییم داره میره خواستگاریش
وحید- چی داییت؟
معلوم بود وحیدم غافلگیر شده از اینکه داییم میخواد بره خواستگاری کسی که من دوسش دارم
زیر بغلمو گرفت و بلندم کرد گفت بیا بریم یه آب به صورتت بزن دنیا که به آخر نرسیده.
سر جوب وحید یه آبی به صورتم زد وبلند شدیم رفتیم به طرف خونه.
دیگه نایی برای گریه کردن نداشتم،انگار اشک چشمام تموم شده بود.انگار دیگه چشمام دوس نداشتن تو این غم یاریم کنن.انگار حتی چشمام هم میخواستن تنهام بذارن. هنوزم غم رو دلم سنگینی میکرد.دلم میخواست گریه کنم،اینقد گریه کنم که سنگینی این غم رو دلم کم بشه اما...
تو راه:
وحید-مطمئنی داییت رفته خواستگاری مینا؟
-اره
وحید-کی میگه؟
-مادرم امروز صب رفت برای خواستگاری تو میگی کی میگه
وحید-حالا دنیا که به اخر نرسیده چیزی که زیاده دختر.
-تو چرا هیچوقت نمیخوای بفهمی که من مینارو دوس دارم هااااااا؟ اصلا ببینم تو تا حالا کسی رو دوست داشتی که این حرفارو به من میزنی؟تو حالیته عشق چیه؟وحید بفهم مینا مثل بقیه دخترا نیست از نظر من اون با همه فرق داره. میتونی یه ذره به اون مغزت فشار بیاری و حرفامو بفهمی؟
وحید-حالا داداش ناراحت نشو حالتو درک میکنم.میدونم سخته وقتی کسی رو دوست داری سایه کس دیگه رو زندگیش ببینی و نتونی چیزی بگی. اره داداش منم یکی رو دوس دارم به اندازه تمام وجودمم دوسش دارم اما دلیل نمیشه براش خودکشی کنم.(این حرف وحیدو به خاطر داشته باشید تا بعد)
-تو موقعیت منو نداری که بفهمی چی میکشم.
وحید-درکت میکنم ولی باور کن این راهش نیست که بشینی یه گوشه و اشک بریزی.بجای این کار بهتره فکر کنی و یه تصمیم اساسی بگیری. باید هرجور شده به داییت بگی مینارو دوس داری.
-نمیشه وحید نمیشه.من چی به داییم بگم؟بگم دست از سر اون مینا بردار چون من دوسش دارم؟ بگم تو دنبال کس دیگه ای باش؟ حتما داییم هم ازش خوشش اومده که رفته خواستگاریش.
وحید-حالا تو از کجا مطمئنی جواب مینا به داییت بله باشه؟
-اخه مگه چی میخواد از داییم که نداره؟ پول که داره.سربازیشم که داره میره.قیافه و خوش تیپیشم به جای خودش. پس دیگه چی میخواد؟ دانشگاه نرفته که اگه منم جای اون بودم و این همه پول داشتم نمیرفتم و میچسپیدم به کارم.
وحید-نمیدونم چی بگم.ولی ادم نباید هیچوقت ناامید باشه.تو اگه یه درصدم احتمال میدی که جوابش به داییت نه هست باید امیدوار باشی.چقدر اختلاف سنی دارن؟
-نمیدونم 4یا5سال.داییم تقریبا هم سن توئه.
-مشروب کو؟
وحید-دیونه شدی؟ الان سر ظهره معده خالی اگه خوردی میکشت.
-تو بدش به اونش کاری نداشته باش.میخوام اینقد بخورم که بمیرم.
وحید-دیگه داری زیادی شعر میگی ها.اصلا نیاوردم
میدونستم بحث با وحید الکیه و هیچوقت نمیتونم راضیش کنم که طبق خواسته من کاری بکنه پس سکوت بهترین کار ممکن بود.سکوت کردم و باز تو خودم شکستم. باز به یاد اوردم چهره مینارو که حالا باید کنار کس دیگه ای میدیدمش.
تو همون سکوت بازم رفتم تو فکر خودم و محسن
-هی....اخه چطور میشه محسن بخواد عشق منو ازم بگیره؟
-اخه چی شد کسی که تا الان من هیچی رو ازش پنهون نمیکردم این قضیه رو بهش نگفته باشم؟
-خداااااااااااااااااااااا
وحید-زهرمار مردم از ترس.
خندم گرفت یه لحظه با دیدن وحید که اونجور ترسیده بود اما بازم غمی که رو قلبم نشسته بود اجازه خندیدن بهم نداد.
سکوت کرده بودیم هردوتامون تا رسیدیم به خونه.تو کوچه گفتم وحید برو یه شیشه مشروب بیار جون هرکی که دوس داری. منم میرم خونه کباب درس میکنم بیا ظهر پیش هم باشیم.
.
.
کبابو گذاشتم رو سفره وحیدم مشروبو با دوتا لیوان یه بار مصرف ارورد شرو کردیم به خوردن پیک اول رو خوردم.
از گلوم سوخت تا معدم اما میدونستم که دو سه پیک اول این احساسو دارم.
وحید-الکلش زیاده حواست باشه به اندازه ظرفیتت بخوری.
پیک دوم پیک سوم پیک چهارم و....پیکها داشتن پشت سر هم بالا میرفتن.
وحید-دیگه کافیه بیشتر از این نخور خرابت میکنه
-بذار یه پیک دیگه بخورم.
وحید-باشه ولی این اخریشه
شیشه مشروبو برداشتم و دوییدم تو اتاق و درو قفل کردم وحید پشت در بود ولی برام اهمیتی نداشت.
یه نگاه به شیشه انداختم از نصف بیشتر بود.چشمامو بستم و شیشه رو سر کشیدم.
از نوک زبونم داشت میسوخت تا خود معدم ولی دست بردار نبودم و تا جایی که میتونستم خوردم. شیشه رو پایین اوردم و یه نگاه بهش انداختم.یهو ترس تمام وجودمو گرفت.
تا حالا اینقد نخورده بودم.
درو باز کردم وحیدو دیدم که نگران داره نگام میکنه شیشه ای که حالا ثلثشم پر نبود رو بهش دادم و رفتم طرف سفره و یه کباب گذاشتم تو دهنم که مزه تندی و تلخی مشروبو از دهنم ببره.
نشستم یه گوشه و وحیدو نگاه کردم که داره حرف میزنه. حرفاش برام واضح نبود فقط میفهمیدم داشت با گوشیش حرف میزد.
دنیا داشت دور سرم میچرخید. هیچی حالیم نبود. یه دفه احساس کردم معدم داره اتیش میگیره و میخوام بیارم بالا رفتم طرف حموم و درو باز کردم دیگه نفهمیدم چی شد....
احساس سرما میکنم. پلکام سنگینه. نمیتونم بلندشون کنم. با ناله میگم:
-سرده
-سرده
-سرده
-سوختم
-سوختم
صدای وحیدو میشنوم که داره میگه حقته
به هر زحمتی هست پلکام رو باز میکنم.همه جا سفیده ،دنیا داره دورم میچرخه،انگار تو حمومم
دوباره چشمامو میبندم.
.
.
چشمامو به زحمت باز میکنم احساس میکنم یه چیزی داره میریزه تو سرم اما چرا اینقد سرده
یه نگاه دورو ورم میندازم انگار تو حمومم هنوز،میخوام بلن شم که صدای وحیدو میشنوم میگه بشین هنوز حالت خوب نشده.
یه نگاه به خودم میندازم لباس تنم نیس.
وحیدو جلوم میبینم توی چهارچوب در حموم وایساده. تازه میفهمم احساس سرما بخاطر اب سردیه که بازه و داره میریزه رو سرم.
وحید-میخوای خودتو بکشی راه بهتر سراغ دارم کسی هم تو دردسر نمیفته.پاشو لباساتو بپوش الان محمد میاد گفتم برات یه کم دارو بیاره.
به زحمت بلند میشم اما هنوز سرگیجه دارم وحید میاد زیر بغلمو میگیره ولی اصلا دستش رو دور بازوم احساس نمیکنم.
میام تو اتاقم.
وحید-میتونی خودت لباس بپوشی؟
-اره میتونم.
وحید-خیلی خب من میرم بیرون کمک خواستی صدام کن.
حوله رو برمیدارم و خودمو خشک میکنم. سعی میکنم لباسامو بپوشم که صدای در حیاط میاد.
صدای پسر عموم رو میشنوم که داره سر وحید دادو بیداد میکنه.
لباسامو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون. هنوزم سر گیجه دارم ونمیتونم تعادلمو حفظ کنم.
محمد با نگرانی-خوبی؟
-اره خوبم ولی یه کم سرگیجه دارم سرمم درد میکنه
محمد-باید ببرمت معدتو شست و شو بدم.امکان داره حالت بد بشه
وحید-نمیخواد هرچی خورد اورد بالا
پسرعموم- تو هیچی نگو که الان...
-محمد کاری بهش نداشته باش من خودم خوردم
محمد-تو غلط کردی نمیگی یه وقت سنگ کوب کنی اینا مشروب دست سازه توش پره قرص و هزار کوفت و زهرمار دیگه.مرتیکه خرنفهم.چندبار بالا اوردی؟
وحید-7-8باری بالا اورد
محمد میره به طرف یخچال و کمی کباب که باقی مونده ظهره برام میاره.
محمد-بخور معدت خالیه فشارت افتاده
به زحمت چندتا تیکشو میخورم و محمد برام یه سرم وصل میکنه.
نگا ساعت میکنم 8شبه.الان باید تو خونه مینا اینا باشن واسه خواستگاری. بی هیچ حرفی اشک از چشمام سرازیر میشه.
وحید-دوباره چته
-هیچی تنهام بذار وحید
محمد و وحید میرن تو حیاط. صدای محمد رو میشنوم که الان کمی اروم شده و داره با وحید حرف میزنه
-وحید گوشی من کجاست؟
وحید- کنار در حموم تو جیب شلوارته
سرم رو میگیره تو دستم و میرم گوشیمو برمیدارم.
میخوام زنگ بزنم بابام اما خاموشه گوشیم حدس میزدم کار وحید باشه و از ترس اینکه بابام زنگ بزنه گوشیمو خاموش کرده باشه.
زنگ میزنم به بابام اما صدای این زنه اعصابمو داغون میکنه(موجودی حساب شما برای برقراری ارتباط کافی نمیباشد).
نمیدونم چی شد فقط یادمه گوشی خورد تو دیواره و تیکه تیکه شد.
ادامه دارد....
 
 
 
قسمت هشتم
 
وحیدو محمد با عجله اومدن تو خونه.
وحید-چی بود؟
-هیچی
محمد رفت طرف گوشی و تیکه هاشو از زمین جم کرد.
محمد-تو زده به سرت دیوونه؟چرا این گوشی رو اینجور کردی؟
سکوت کرده بودم و چیزی نمیگفتم
محمد-چته؟با عمو درگیر شدی؟
-محمد ول کن حوصله ندارم.بیا این سرمو از دستم در بیار نمیخوام تو دستم باشه
محمد-غلط کردی نمیخوای تو دستت باشه.بذار بره تا تموم بشه.تقویتی نمیکشت
.
.
ساعت یازده شبه الان دیگه باید از خواستگاری برگشته باشن. گوشی محمد رو ازش میگیرم و زنگ میزنم به بابام.
-الو سلام
بابا-سلام پسرم خوبی؟ چه خبر؟
-سلامتی خبری نیس.کجایی؟کی پیشته؟
بابا-خونه خالت اینا.داییت با مادر بزرگت و مادرت و...
-چه خبر رفتید خواستگاری؟
بابا-اره رفتیم.گوشیت چرا خاموشه؟(بازم سین جینش شرو شد)
-هیچی بابا از دستم افتاد تو خیابون رفت زیر یه ماشین تیکه تیکه شد. بله رو گرفتین؟
بابا-والا چی بگم با دایی محسنت حرف زده مث اینکه.... گوشی گوشی با مامانت صحبت کن
اه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
مامان- الو سلام
-سلام مامان
مامان-غذا خوردی پسرم؟
-هنوز نه الان میخوایم بخوریم
مامان-باکی هستی؟چی دارید واسه شام؟
-سوسیس بندری،منو محمد(اسم وحیدو نیاوردم چون نمیشناختش و اگه اسمشو میاوردم تا پشت گوشی شماره شناسنامه جدشم بهش نمیدادم ول کن نبود)
مامان-نهار چی خوردی؟
-اه مامان ول کن بگو ببینم بله رو گرفتید یا نه؟
مامان-نمیدونم بهتره از داییت بپرسی
- مامان اذیت نکن
مامان-خب نمیدونم داییت که میگه جوابش منفیه ولی جواب قطعی رو قراره پس فردا بده
نمیدونم چطور از مامان خداحافظی کردم.گوشی رو قط کردم و پریدم تو هوا از خوشحالی دلم میخواست داد بزنم اما محمد چیزی نمیدونس از قضیه واسه همینم سعی کردم خودمو کنترل کنم.
وحید که دید پریدم تو هوا گف غلط نکنم الان اثر کرده. بی توجه بهش رفتم تو اتاق.
از خوشحالی مث بچه کوچیکا بالا پایین میپریدم که وحید اومد داخل گفت چه مرگته مست شدی؟
-مینا به داییم جواب رد داده
 
((راست گویم یک رگم هشیار نیست
 
مستم اما جام و می در کار نیست
 
مست عشقم مست شوقم مست دوست
 
مست معشوقی که عالم مست اوست
مستی من مستی انگور نیست
مست یارم مستی انگور چیست))
 
اون شب اینقد خوشحال بودم که نمیدونم کی خوابم برد واقعا توصیفش برام سخته که بگم چقد خوشحال بودم.اصلا از خوشحالی نمیدونستم چیکار میکنم.
همینجور انتظار میکشیدم میخواستم زودتر روزی که مینا قرار جواب قطعی رو بده برسه دل تو دلم نبود.سعی میکردم با پلی استیشن و رفتن باشگاه خودمو سرگرم کنم اما این یه روز چقد دیر میگذشت. از طرفی هم وحید بهم امید میداد و میگف دختری که روز خواستگاری گفته نه دیگه بله تو کارش نیس ولی من باز نگران بودم. تا اینکه بلاخره روز ی که میخواستم رسید و بابا بهم گفت که جوابش نه هست.
اینقد خوشحال بودم که یه سانس سالن گرفتم و با دوستام رفتیم فوتبال.
تازه شبشم با بچه ها رفتیم تو یکی از روستاهایی که باغای انگور داشتن و دوتا بطری شراب خریدم و بچه هارو مهمون کردم.
اما بازم چند هفته بیشتر طول نکشید که مستی می مینارو از یادم برد و دیگه بهش فکر نکردم.
.
.
کار هرشبم این بود که بریم و مشروب بخوریم تازه یه زود پز هم خریده بودیم و خودمون برای مصرف خودمون مشروب درس میکردیم اخه به مشروب هایی که میفروختن اعتباری نبود.
تابستون داشت تموم میشد و ما شبای اخرم کنار هم خوش بودیم و میگفتیم و میخندیدیم.
.
.
تابستون تموم شد و جمع ما از هم پاشید و دیگه بساط مشروب و این چیزا جمع شد.اخه همه بچه هایی که دور هم جمع میشدن دانشجو بودن (جز من) و با شروع مهرماه باید میرفتن دانشگاه.هرکدومم که توی یه شهر بودن پس دیگه شب نشینی و بساط مشروب ما خود به خود جمع شد.
 
تابستون تموم شده و من امسالم مث سالای قبل نرفتم خونه خالم.
امسال من مدرسمو به دلیل درگیری که با مدیر مدرسه قبلی داشتم عوض کرده بودم(البته از کلاس ما 19نفر از اون مدرسه بیرون اومده بودن به دلیل درگیری با مدیر که نمره انضباط همه رو زیر 12 داده بود)
تو بهترین مدرسه غیر انتفاعی شهر ثبت نام کرده بودم ومیخواستم از همین امسال(سوم دبیرستان) خودمو واسه کنکور اماده کنم. به همین خاطر بازم خطمو عوض کرده بودم که دیگه زهرا مزاحمم نباشه.
دو سه روزی از مدرسه میرفت اما من اصلا نمیتونستم حواسمو جمع درس کنم.اصلا نمیتونستم رو هیچ کاری تمرکز کنم. گاهی سرگیجه داشتم و گاهی هم چشمام تار میشد.
فوق العاده عصبی شده بودم و اصلا کنترلی رو کارام نداشتم.همیشه از معلمها سر کلاس عقب میفتادم تو جزوه نوشتن. دستام میلرزید و کنترلی روشون نداشتم. با کوچکترین تحریکی حالت تهاجم و دعوا به خودم میگرفتم.
زنگ زدم به پسر عموم و قضیه رو بهش گفتم اونم بهم گفت دیگه اثرات ترک الکله اما چرا اینقد زود تو بدنت خودشو نشون داده نمیدونم.
-یعنی چی الان باید چیکار کنم؟
محمد-دیگه نباید مشروب بخوری
-منکه دیگه نمیخورم اخرین بار پیش خودت خوردم
محمد-خیلی خب یه کم طول میکشه تا خوب بشی
-مثلا چقدر؟
محمد-یه هفته شایدم یه سال
-چی یه سال؟
محمد-اره ولی هرچی میتونی ورزش کن.ورزش بهت کمک میکنه زودتر خوب بشی.یه کم هم بیخیال باشی و به لرزش دستت توجه نکنی خوبه
از فردای اون روز من روزی 2تا 3ساعت ورزش میکردم از فوتبال بگیر تا دو و... تازه باشگاه هم ثبت نام کرده بودم و شبا هم میرفتم باشگاه نینجا. خوشبختانه بعد از سه هفته لرزش دستم کم شد و یه کم هم از لحاظ عصبی بهتر شدم. با خودم عهد بستم که دیگه زیاده روی نکنم تو مشروب خوردن و تا جایی که امکان داره نخورم. بچه ها نمیدونید ه زجری میکشه ادم وقتی اختیار بدنت رو نداری.مثلا دستات
.
.
هفته دوم مدرسه سر کلاس حسابان بودم که مشاور اومد و از معلمم اجازمو گرفت که همراهش برم.
خدایا اخه چی شده که مشاور اومده سر کلاس به این مهمی منو کشونده بیرون؟
از مشاور پرسیدم چی شده؟ جواب داد بیا خودت میفهمی
استرس و نگرانی تمام وجودمو گرفته بود اخه تا حالا سابقه نداشت اینجوری بیان دنبالم قلبم داشت بوب بوب تو سینم میتپید اه ه ه
خواستم برم تو اتاق مشاور که گفت نه بیا اتاق رئیس اون کارت داره.
یه کم خیالم راحت شد و پیش خودم فکر کردم بابام یا مامانم اومده که به خودم و فکرم خندیدم باز گفتم حتما واسه بحث شهریه مدرسه هس.
در زدم و وارد اتاق شدم.
اه ه ه ه ه ه
این اینجا چه غلطی میکنه؟
تا زهرارو دیدم خواستم برگردم که رئیس صدام زد اقای... این خانم باهات کار دارن.
من- اقا با اجازه شما برم، من کاری به این خانوم ندارم(از خجالت سرم رو پایین انداختم و رفتم طرف در)
رئیس- نه بمون منم باهات کار دارم بیا بشین رو مبل.
خودشم از پشت میزش بلند شد و اومد رو مبل نشست و از مشاور خواست بره بیرون اتاق و اگه کسی اومد نذاره بیاد تو.
رئیس ادم خوبی بود و با وجود اینکه صاحب مدرسه بود و سن زیادی هم داشت ولی همیشه از دانش اموزا میخواست باهاش مث دوستشون رفتار کنن ومشکلاتشون رو با اون درمیون بذارن.(بیخود نبود هرسال چندتا رتبه خوب داشت مدرسمون)
من راهنمایی رو هم تو همین مدرسه خونده بودم و چون همیشه جز شاگرد زرنگا بودم رئیس کاملا میشناختم و حتی سالای قبلم که تو خیابون میدیدم با وجود اینکه شاگرد مدرسش نبودم سراغ درسمو میگرفت.
از چشمای زهرا میشد فهمید که گریه کرده، رئیس رو به من کرد و ازم خواست همه چیزو از روز اشنایی با زهرا تا الان براش بگم.
معلوم بود که زهرا همه چیزو گفته اما رئیس میخواس از زبون منم بشنوه. خب دیگه رئیس بود باید به دستورش گوش میدادم....
 همه چیزو بدون کم و کاست بهش گفتم.
از اشناییمون گفتم و اینکه همون اول اشنایی بهش گفتم نمیتونم بهت اعتماد کنم و رو من به هیچ عنوان حساب نکن تو هیچ زمینه ای.
از راضیه گفتم...
از اینکه خودش دوباره میخواست باهام رابطه داشته باشه
از این گفتم که رفتم خونشون
اما زهرا ساکت بود و هیچی نمیگفت.
- اه چرا ساکتی؟ ها ؟ بگو همه اینارو بهت گفتم بگو
- اصلا اومدی اینجا که چی بشه؟ منکه بهت گفتم میخوام درس بخونم و نمیخوام ذهنم درگیر این چیزا باشه
گفتم یا نگفتم هااااا با توام جواب بده
زهرا باز شرو کرد به گریه....
- برای من اشک تمساح نریز میدونی با این چیزا خر نمیشم
اصلا الان به حسین میگم بیاد.
با این حرفم خیره شد بهم
- چیه فکر کردی نمیدونم هر شب تا صب با حسین که البته اسمشم بهت دروغ گفته دل و قلوه رد و بدل میکنی؟
حسین دوستم بود و تابستون که زهرا اون حرفارو بم زد تو خونشون ازش خواستم به شمارش زنگ بزنه و ادعا کنه دوسش داره و هرچی اطلاعات نیاز داشت بهش درباره زهرا دادم و اونم قبول کرد.(خب دیگه باید یه جوری امتحانش میکرم)
اولاش زهرا درس جوابش نمیداد و فقط میگف مزاحم نشو من کس دیگه ی رو دوس دارم اما به قول حسین شبش راه اومد و با حسین دوست شده بود.
زهرا انتظار اینو نداشت دیگه.
به رئیس گفتم با اجازتون میرم حسینو بیارم.
رئیس- حسین کیه؟
من- اسم درستشو گفتم و رئیس شناخت
رئیس- نه نمیخواد بیاریش و بلند شد رفت طرف میزش
زهرا- نکیسا بخدا من فکر میکردم اون یکی از دوستامه داره مزاحمم میشه
من-هیچی نگو.خفه شو. اون وقت که ازش شارژ خواستی و برات فرستاد بازم فکر میکردی دوستته؟
من- اون موقع هم که باهاش رفتی سر قرار بازم نفهمیدی پسره؟
من- بیچاره من واسه خودت بودم که این حرفارو همون موقع که ازت خواستم دیگه بهم زنگ نزنی و کنکور و درسو بهونه کردم بهت نزدم چون نمیخواستم عذاب وجدان بگیری چون نمیخواستم باز اشکت در بیاد.
خوب شد رئیس اونجا بود وگرنه خدا میدونست با اون وضعیتی که من داشتم چه بلایی سرش میاوردم. به خونش تشنه بودم.دلم میخواست بزنم تو گوشش بخاطر این ابرویی که ازم جلو رئیس و مشاور برده ولی نمیشد...
رئیس اومد سمتم و یه نامه بهم داد گفت برو سر کلاست تا بیشتر از این از درست عقب نمونی.
عصبی وارد کلاس شدم،بچه ها تقریبا همشون میشناختنم چون از همکلاسیای راهنماییم بودن به همین خاطر یه دفه مث کندوی زنبور عسل شرو کردن به ویز ویز کردن که معلم گف بسه دیگه و همه ساکت شدن.
یه نگاه به ساعت انداختم
چند دقیقه ای بیشتر تا زنگ نمونده بود.
همش تو فکر اینم که الان رئیس زنگ میزنه و به بابام و همه چیزو میگه....
 تا زنگ خورد فوری رفتم به اتاق رئیس اما کسی نبود...
از مشاور پرسیدم رئیس کجاست؟
مشاور-دختره رو سوار ماشین کرد و رفت بیرون.
تو دلم خندیدم و گفتم به این زودی مخشو زد زهرا، نچ فایده نداره باید امارشو بدم به زنش.
وقت استراحت تمام شده بود و دوباره زنگ خورد.
اما من نرفتم کلاس و توحیاط منتظر رئیس بودم که برگرده...
ادامه دارد....
 
 
 
 
 
قسمت نهم
 
تو حیاط مدرسه منتظر رئیس بودم که مشاور از پشت سر صدام زد چرا نرفتی کلاس؟
- هیچی اقا منتظر رئیسم که برگرده این زنگم عربی داریم منم خوشم از عربی نمیاد.
گفت پس پاشو بیا اتاق من کارت دارم. منم رفتم تو اتاق مشاوره وشرو شد...
- ببین نکیسا،اسمت همین بود درسته؟
- اره
- خب بذار رک باهم حرف بزنیم.
- بفرمایید اقا
- من تا حالا باهات برخوردی نداشتم ولی مث اینکه رئیس میشناختت.
- بله اقا اخه دوره راهنمایی هم تو همین مدرسه بودم.
- خب میرم سر اصل مطلب. هدفت از درس خوندن چیه؟ به کدوم دانشگاه فکر میکنی؟
- الکترونیک یا کامپیوتر صنعتی شریف
- الکی میگی یا نه واقعا همچین چیزی میخوای؟
- نه اقا دارم جدی میگم من از وقتی کوچیک بودم به الکترونیک فکر میکردم اما وقتی با کامپیوتر اشنا شدم به کامپیوترم علاقه مند شدم.
- افرین خیلی خوبه. ادامه بده. چرا الکترونیک...؟
- چون سال سوم دبستان بودم که تصادف کردم و چند ماهی توبیمارستان بودم. هم اتاقیم یه پسره هم سن خودم بود که معمولا داشت با ماشین کنترلیش بازی میکرد ...
همون موقع این سوال به ذهنم رسید که چطوری میشه این ماشینو کنترل کرد؟
از بابام پرسیدم و گفت نمیدونم ولی چون من زیاد کنجکاوی میکردم چند روز بعد دوتا کتاب برام اورد و گفت میتونی بخونی تا بفهمی چطور ماشینو کنترل میکنن.
اوایل خیلی برام سخت بود درک مطالب اون کتاب اما حس کنجکاوی اونقدر زیاد بود که دست از خوندنش نکشیدم و بلاخره یه چیزایی از الکترونیک فهمیدم. از همون موقع وقتای بیکاری من همدمم میشد یه هویه و برد و...
- خب حالا تو به حرفای من گوش کن. اگه واقعا هدفت قبول شدن تو دانشگاه صنعتی هس باید همین الان شرو کنی و خیلی از درساتو بخونی.دختر بازی و دوس دختر گرفتنو بذار واسه یه وقت دیگه الان باید تمام حواست جمع درسات باشه. و شرو کرد به توضیح درباره درسا....
چند دقیقه ای بود که مشاور داشت صحبت میکرد و منم گوش میدادم و تمام جزئیات رو به خاطرم میسپردم که باید هر درسو چطور بخونم که صدای در اومد و رئیس وارد اتاق شد.
منو که دید اول تعجب کرد و گفت حالا میخواستم بفرستم دنبالت بیا تو اتاقم کارت دارم.
چند دقیقه ای بود که استرس اینکه رئیس به بابام زنگ زده ازم دور شده بود و حواسم به توضیحات مشاور بود که باز با این حرف رئیس استرس اومد سراغم.
رفتم تو اتاق رئیس و قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه گفتم مشاور درباره درس خوندن و اینکه الان وقت دوسدختر نیس بام حرف میزد که نخواد دوباره حرفای تکراری بزنه ولی در جوابم گفت از دید من چیزای مهمتر از درسم هست پس بشین و گوش کن.
فکم افتاده بود! یعنی چی میخواد بگه؟
اونکه ازبس برای ما سر صف توضح درس خوندن رو میداد و میگف هیچی برای شما از درس مهمتر نیست، همه کلافه میشدن حالا چه چیز مهمتری از نظرش وجود داشت.
رئیس- خب اول بگو ببینم دلیل این رفتارت با این دختر چی بود؟
من- چه رفتاری؟
- همینکه اینجور برات بی اهمیت بود.
- اخه اگه کسی خیانت کنه باید براش اهمیت قائل بشی؟
- نه ولی اونکه اولش به تو خیانت نکرده بود.
- ولی میدونستم یه روزی اینکارو میکنه.
- علم غیب داشتی؟
- نه تجربم بهم میگفت.
- چه تجربه ای؟
هرجور بود از زیر زبونم قضیه زهرای اولی رو کشید بیرون.
بعد از اینکه جریانو فهمید گفت ببین پسرم تو چندتا جمله به طور خلاصه بهت یه سری چیزارو گوش زد میکنم.
اول از همه اینکه خیلی مغروری و باید این غرورت رو کمتر کنی ولی نه اینکه کنار بذاریش.
دوم همه رو یه جور روشون حساب نکن و یه اخلاقو برای همه به کار نبر. ادم باید انعطاف پذیر باشه و با هرکس متناسب اخلاقش رفتار کنه.
سوم یاد بگیر رو پاهای خودت وایسی. همیشه یه بزرگتر کنارت نیس.
الانم پاشو برو سر کلاست خوشم نمیاد دانش اموز مدرسم سر کلاس نباشه و ول بگرده.
حرفاش مث سیریش چسپیده بود به مغزم و مدام تو گوشم میپیچید.
من- اقا من از عربی خوشم نمیاد الانم حرفاتون بدجور مغزم رو درگیر کرده برم سر کلاسم چیزی گوش نمیدم.پس میشه دلیل این حرف اخریتون رو بگید چی بوده؟
- نبینم دیگه ازاین حرفا بزنی ها. عربی دوس نداری نباید سر کلاس حاضربشی؟
- نه خب ولی شما این یه بارو گذشت کنید.
- خیلی خب.....(چند لحظه مکث) من امروز اینجا بودم و به هر بهانه ای بود تونستم این دختره رو راضی کنم که دست از سرت برداره اما همیشه که یه بزرگتر کنارت نیس. باید یاد بگیری که خودت از پس اینجور مشکلات بر بیای تا دیگه همچین موقعیتی برات پیش نیاد.
ولی تو مهمترین حرفمو انگار زیاد جدی نگرفتی.
-کدوم حرف؟
- غرور زیادت.
- اقا من این غرورو بذارم کنار که دیگه چیزی ندارم.
- درست میگی وقتی نداشته باشی چیزی نداری اما زیادیشم نمیذاره چیزی به دست بیاری.
همین غرور تو باعث شد که اینجوری جذبت بشه.
اون میدنست تو اینقدر مغروری که به خودت اجازه نمیدی شخصیتت به خاطر یه اشتباه خورد بشه. واسه همین وقتی به اون دختر جواب رد دادی دوباره بهت زنگ زد.
دخترا از پسرای مغرور خوششون نمیاد. ولی اگه یه روز به یه پسر مغرور دل ببندن دیگه هیچوقت رهاش نمیکنن. چون میدونن این پسر مغرور به سادگی دل به بقیه نمیده. چون میدونن این پسر مغرور اهل خیانت نیست و خیلی چیزای دیگه....
ساده بهت بگم اگه از غرورتو کم میکردی این دختر خودش میرفت.
ببین پسرم ما همه قبل از اینکه هر درسی رو یاد بگیریم باید درس زندگی رو یاد بگیریم که تو هر موقعیتی از چه فرمولی استفاده کنیم تا سریع به جواب برسیم.
حرفاش مث میخ تو سرم فرو رفته بود و واقعا روم تاثیر گذاشت مخصوصا جمله اخرش که گفت ما همه قبل از اینکه هر درسی رو یاد بگیریم باید درس زندگی رو یاد بگیریم که تو هر موقعیتی از چه فرمولی استفاده کنیم تا سریع به جواب برسیم.
سر اخر بهش گفتم که به پدرم چیزی گفته یا نه؟ اونم گفت این قضیه تا همیشه بین خودمون میمونه.
روز بعد تو حیاط مدرسه بودم که زهرا باز اومد. یعنی باز چشه؟
یه نگاهی به اطراف انداخت مث اینکه دنبال من میگشت، تا خواستم برم پشت سر دوستم که نبینم راه افتاد و اومد طرفم بله دیده بودم.
یه دختر دیگه هم همراهش بود و هر دوتا داشتن میومدن طرفم.
اومد و جلوم وایساد و شرو کرد به داد زدن...
زهرا- اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه شمارت رو روگوشیم ببینم کاری میکمن که مرغای اسمون به حالت گریه کنن. به اون دوستتم بگو دیگه به من زنگ نزنه وگرنه با داداشم طرفه. خودتم اویزون گوشت کن دی---گ----ه به م---ن زن---گ ن--زن نمهمیدی یه جور دیگه حالیت میکنم. واز در مدرسه زد بیرون.
بچه ها همه داشتن هر هر میخندیدن و میگفتن وقتی دختره نمیخوادت مرض داری بهش زنگ میزنی؟
اگه کاردم میزدن خون نمیومد اینقد از این حرفاش غافلگیر شده بودم که هیچ حرفی اون لحظه به ذهنم نمیرسید.
بلاخره یکی از دوستام که دیروز بخاطر کنجکاوی زیادش قضیه رو بهش گفته بودم اومد جلو و گفت نکی این کی بود؟
- همون دختر دیروزی که اومده بود تو مدرسه.
- راس میگی؟ پس چرا این حرفارو میزد؟
- نمیدونم.
- داری دروغ میگی.
- نه بخدا خودمم نمیدونم چرا اینجوری رفتار کرد.
دوستم هم که دید بچه ها دارن مسخره میکنن رفت و قضیه رو به بچه ها گفت تا اونا دست از مسخره بازی بردارن.
شانس اوردم دیروز حداقل به این دوستم قضیه رو گفته بودم وگرنه تا وقتی تو مدرسه بودم بچه ها پدرمو درمیاوردن از بس مسخرم میکردن.
چند روزی گذشته بود و کاملا رفتارم تغییر کرده بود حتی خودمم متوجه این تغییر در رفتارم شده بودم. منکه خیلی با بچه های کلاس نمیجوشیدم و گرم نبودم باهاشون(البته بجز دو نفرشون) الان دیگه با همه گرم بودم و با همه شوخی میکردم. حتی تو خیابونم بعضی وقتا شیطونی میکردیم و با بچه ها خوش بودیم.
…….
 
 
 
قسمت دهم
 
اذر ماه بود که یه روز از جلو مدرسه دخترا رد میشدم و به طرف مدرسم میرفتم که یه دختره رو دیدم داره بر و بر نگام میکنه. اولین باری نبود که دختری نگام کنه ولی اولین بار بود که اینقدر طولانی یه دختر بهم خیره میشه.
با خودم گفتم حتما اشتباه میکنم و کس دیگه ای رو نگاه میکنه و سرمو انداختم پایین و رفتم مدرسه.
روز بعد تو راه مدرسه یکی از همکلاسیامو دیدم و باهم رفتیم به طرف مدرسه از دور دختره روجلو در مدرسه دیدم که با عجله رفت تو مدرسه و وقتی یه کم نزدیکتر شدیم چندتا کله دختر از پشت در اومد بیرون و به طرف ما نگاه کردن.(بههههههع خدا شفاشون بده اینا چشونه)
بیخیال از جولوشون رد شدیم ولی صداشونو شنیدم که با هم حرف میزدن و میگفتن دیدیش دیدیش چقد مثل اون پسره هست....
همکلاسیم گفت نکی تو اینارو میشناسی؟
- نه از کجا باید بشناسمشون؟
- اخه تورو نگا میکردن.
- (با تعجب)منو؟
- اره تورو
- نه بابا چرا باید منو نگا کنن
- ولی من مطمئنم تورو نگا میکردن.
- اشتباه میکنی.
روز بعدم دوباره همون دختر جلو در بود که بازم رفت تو ولی اینبار تعداد بیشتری کله اومد بیرون که نگا کنه(خدایا خودت بخیر بگذرونش اینا چشونه)
منکه این وضعیت رو دیدم راهمو کج کردم و رفتم اونطرف خیابون اما همچنان دخترا داشتن نگا میکردن.
سرکلاس مدام فکرم مشغول بود که چرا این دخترا این رفتارو دارن مگه من کیم؟
تا زنگ اخر همش تو همین فکر بودم و نمیفهمیدم معلم چی درس میداد و گاهی وقتا که سعی میکردم حواسمو جم کنم یه سوال برام پیش میومد ولی وقتی از معلم میپرسیدم معلم ناراحت میشد و میگف من همین الان اینو توضیح دادم حواست کجاس؟
زنگ خورد و مدرسه تموم شد فقط داشتم به یه چیز فکر میکردم .برعکس هر روز از دوستام جدا شدم و سریع رفتم به طرف مدرسه دخترا اما همه رفته بودن و کسی نبود جز چندتا دختر که منتظر سرویس بودن....
فردا یه ساعت زودتر از قبل حرکت کردم به طرف مدرسه اخه میخواستم دختره نبینم.همینطورم زاغ سیاه گشت رو چوب بزنم و امارشو داشته باشم. خوشبختانه گشت امروز فاصلش تا مدرسه زیاد بود. 
پشت یه درخت وایسادم و منتظر شدم که دختره بیاد جلو در بعد چن دقیقه دیدم جلو در وایساده و یه قلم و کاغذ دستشه و از بعضی دخترا یه چیزی میپرسه و یادداشت میکنه.
کارت هامو دراوردم و گرفتم دستم و شمرده بودمشون 11تا بودن و پشت همش شمارمو نوشته بودم
 از پشت درخت درومدم و رفتم جلو دختره باز تا منو دید رفت داخل مدرسه و بازم چندتا کله اومد بیرون با اینکه تا حالا شماره نداده بودم و استرس داشتم اما سعی کردم ریلکس باشم.
رسیدم بهشون و گفتم بفرمایید این برای شما اینم برای شما و...
اخر پر رو بازی بود میدونم))
4تا شماره بهشون دادم که همشون هر هر زدن زیر خنده و رفتن داخل یکیشم نامردی نکرد و همونجا شماره رو پاره کرد.
خودمم خندم گرفته بود ولی سعی کردم نخندم و رفتم به طرف مدرسه.
تو مدرسه قضیه رو به چندتا از دوستام گفتم و اونا هم هر هر زدن زیر خنده.
روز بعد زنگ دوم بود که یه شماره اس داد سلام.
من- سلام شما؟
- به این زودی فراموش کردی؟دیروز بم شماره دادی.
- اها خوبید شما؟
- ممنون تو چطور؟
- منم بد نیستم. مگه الان سرکلاس نیستی؟
- چرا اما حوصله ندارم گوش بدم.
- خب چه کمکی از من ساختس؟
ولی دیگه جواب نداد منم دیگه بهش اس ندادم و حواسم رو جم درس کردم.
رسیدم خونه فوری بهش اس دادم چه خبر کجایی؟
دختره- گرسنته؟
- چطور مگه؟
دختره- اخه دیدم سلامتو خوردی فکر کردم گرسنه هستی.
- ببخشید سلام
دختره- علیک سلام خوبی؟
- اره خوبم اسمت چیه؟
دختره- لاله
- به به چه اسم خوشکلی داری.
لاله- مرسی اسم تو چیه؟
- امید
لاله- خب اقا امید چند سالته؟
- اول تو بگو
لاله- نه تو اول بگو
- باشه 17
لاله- منم 17
- میتونم فردا ببینمت؟
لاله- کجا؟
- هرجا تو گفتی.
لاله-فردا جلو مدرسه میبینمت.
- من چطور بین اون همه دختر تورو بشناسم؟
لاله-این دیگه مشکل خودته.
-لاله خانوم خواهش میکنم یه جای دیگه قرار بذاریم.اخه من چطور بین اون همه دختر که انگار از رو دست هم تقلب کردن تورو پیدا کنم
لاله-منظور؟
-منظورم اینه که شما دختر مدرسه ای ها عین هم لباس میپوشید من چطور تورو وسط اون همه پیدا کنم؟
لاله-خب میگی چیکار کنم
-میتونی بیای کافی شاب؟
لاله-نه نمیتونم بیام.اصلا چه اصراری هس که منو ببینی؟
با کلی خواهش و اصرار لاله رو راضی کردم فردا ظهرش ساعت یازده تو کافی شاب ببینمش.
-ساعت 11منتظرتم ها دیر نکنی
لاله-نه دیر نمیکنم اخه قراره یه نهار مفصل مهمونم کنی
-تو بیا نهار که چیزی نیست شامم بهت میدم،مهمون من به حساب تو
لاله- زرنگی؟ تو میخوای منو ببینی من باید حساب کنم؟
- تو میخوای نهار بخوری من حساب کنم؟
لاله-اصلا نمیام
-خاله قهروووووو.باشه بیا مهمون من
یه کم دیگه اس بازی کردیم و از رشته و این چیزا پرسید بعدشم گفت شارژ ندارم و خداحافظی کرد.
منم گفتم ریاضی هستم و ازش خدافظی کردم.
فردا همراه یکی از بچه ها رفتم کافی شاپ و به دوستم گفتم همینجا وایسا هر وقت من بهت تک زدم بیا داخل کافیشاب.
رفتم داخل و طبق نشونه هایی که داده بود و لباس فرم مدرسش پیداش کردم
- سلام خشکل خانوم اجازه هست بشینم؟
لاله- سلام چرا که نه بفرمایید
- مزاحم که نیستم
لاله- نه اقا شما مراحمیت
نشستم و مثلا خیره بهش نگا کردم.
-چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟
 - ماشالا ماشالا ماشالا
لاله- به چی میگی ماشالا؟ چیه چرا زل زدی به من؟
- به تو میگم چقد خشکلی.(واقعا هم خوشکل بود اما به واسطه کلی ارایش)
لاله- من هرچیم خشکل باشم به پای تو نمیرسم
- اخه من کجام خشکله؟ منکه اصلا احساس نمیکنم خشکل باشم.
لاله-اینقد تعارف تیکه پاره نکن واقعا خشکلی
-شاید بشه قورباغه رو یه جوری خشکل فرض کرد اما منو هیچ جوره نمیشه خشکل فرض کرد.
لاله- وای نگو یه نگا تو اینه به خودت بنداز انگار.....(اسم یه بازیگرو گفت)(البته بعدا فهمیدم این بازیگر کی هس اخه اصلا سریال های ایرانی نگا نمیکنم بهتر بگم سریال نگا نمیکنم چه ایرانی چه خارجی)
- کی؟ اون دیگه کیه؟
- نمیشناسیش؟(با تعجب) بازیگر سریال ....(اسم فیلم)
شماره دوستمو گرفتم و گوشامو تیز کردم که صدای بوق رو بشنوم ولی صدایی نمیشنیدم که جواب داد و منم سریع قط کردم
به لاله گفتم خب خانومی چی میل داری؟
- فعلا یه بستنی.
نگام به طرف در بود که دوستم اومد داخل
با عجله سرمو برگردوندم و گفتم لاله لاله اون پسره که پیرهن فرم تنشه میبینی؟
لاله- اره چطور مگه؟
- اون مخبر کلاسمونه اگه ببینم تو مدرسه ابرومو میبره.
لاله- خب حالا میخوای چیکار کنی؟
- هیچی من میرم اما فردا همین ساعت میام اینجا منتظرتم دیر نکنی ها.
لاله- کجا من کلی سوال دارم ازت
- بذار فردا خدافظ
 سری کیفمو برداشتم و از در کافیشاب زدم بیرون
به دوستم زنگ زدم بیا بیرون و سیمکارتو از رو گوشی دراوردم و شکستم.
به چیزی که میخواستم رسیده بودم و دیگه برام مهم نبود که باهاش رابطه داشته باشم. یعنی در واقع هیچوقت خواهان رابطه با دخترایی که شماره میگیرن نبودم.
بعد از مدرسه رفتم کافی نت و اسم بازیگر و سریال رو سرچ کردم تا بفمم شبیه کی هستم که این دخترا اینجور رفتاری از خودشون نشون میدن. عکس بازیگره رو دیدم و از فرداش دیگه از اون مسیر نرفتم هرچند مسیرم طولانی تر میشد اما اینجور راحتتر بودم.
همیشه با خودم میگفتم دختری که من بهش شماره میدم میگیره با وجود اینکه منو نمیشناسه چطور فردا از یه غریبه دیگه شماره نمیگیره و بهم خیانت نمیکنه؟ با عقل جور در نمیاد.
ادامه دارد...
 
 
 
 
قسمت یازدهم
 
 
 
چند روزی بیشتر تا تولدم باقی نمونده بود
روز تولدم بابام بهم یه کارت هدیه داد!!!!!!!!!! اولین سالی بود که یکی روز تولدم بهم هدیه داده بود
و تنها سالی بود که هیچ یادی از مینا نکردم حتی روزی هم که تولدمو بم تبریک گفتن یادی از مینا نکردم درواقع یادم رفته بود.
******
سال نو رسید
تا چند روز دیگه عروسی پسر عموم بود اونم با کی؟ با دختر داییش یا به عبارتی خواهر زهرا (همونی که رفت با هادی)
از همون اول عروسی سر همه چی خانواده داماد و عروس باهم درگیر بودن. همه درگیری ها هم یه سرش مادرعروس بود.
اول از همه درگیری ها سر کارت دعوت بود.
مادر عروس هر دقیقه پیغام پسغام میفرستاد که دوماد دلش نیومده پول خرج کنه  و رفته کارت ارزون قیمت خریده.
خدایی ارزون ارزونم نبودن. هر دونه ای 2000تمن خریده بودش ولی مادر عروس گیر داده بود که ارزونه.(از اول همه با این ازدواج موافق بودن جز مادر عروس و میخواست کاری کنه دخترش زن پسر خواهرش بشه.)
بعد از اینکه یه سری دعوا راه انداخت رو قیمت کارت ها. باز گیر داد به تعداد کارتهایی که برای خانواده عروس سفارش داده شده بود.
350تا کارت طبق خواسته خودشون سفارش داده بودن که باز خانوم یه دعوای دیگه راه انداخت و گفت 350تا کارت کمه و باید 100تا دیگه هم برای ما سفارش بدید.(کارتهارو داماد باید میگرفت طبق رسم و رسومات)
یکی نبود بهش بگه مگه میخوای مغازه کارت فروشی بزنی.
بعدش هم سر نوع غذای پذیرایی دعوا راه انداخت و گفت واسه مهمونهای ما باید گوشت بوقلمون سفارش بدید.
امان از دست این زن ها......
اخرین دعوایی هم که راه انداخت دعوا سر مهریه بود.
به تعداد سال تولد دخترش سکه میخواست واسه مهریه.
البته اینبار داماد تسلیمش شد و تعداد مهریه رو سال تولد عروس زد.
قبل از رفتن به باغ با محمد و وحید و چند نفر دیگه جم شدیم دور هم، اس میرونف(یه مارک معروف مشروبه) رو گذاشتیم وسط و همه با هم گفتیم پیش به سوی فضا....
پیک اول رو زدیم به سلامتی عروس و داماد...
لامصب عجب چیزی بود. با طعم فلفل بود. از بس تند بود اشک همه رو دراورده بود.
به سلامتی هرکی توی جمع بود یه پیک زدیم.
تا قطره اخر مشروب کسی پا پس نکشید.
بعدشم یه ادامس نعنایی انداختیم تو دهن که ضایع نشه و رفتیم به طرف باغ.
یکی دو ساعتی قبل از ما شرو کرده بودن.
با ورودمون خواهرای داماد بهمون اصرار کردن بریم وسط و مجلسو گرم کنیم.
اولین اهنگ رو کردی گفتیم بزنه.
با شروع اهنگ صدای جیغو داد رفت اسمون.
اول دایی های عروس و پسر خاله های عروسم کنار ما توی یه صف بودن و همه باهم میرقصیدم اما بعد یکی دو دقیقه ازمون جدا شدن و برای خودشون صف گرفتن.
تعداد ما خیلی کم شده بود. یعنی جز منو محمد و وحید دیگه کسی نبود.
کردی که تموم شد صدای مادر عروس رو شنیدم که پیش بقیه زنا داشت پز فک و فامیلشو میداد.
- فک و فامیل دوماد همین دوتا هستن (منو محمد) و......
فشار خونم زده بود بالا.
رفتم بیرون و همه پسر عموهام(زیادن ماشالا) و چندتا از دوستامون رو هل دادم وسط میدون.
تو یه چشم بهم زدن هرکی رو میشناختم اوردم وسط. محمدم یه عده دیگه رو از اونطرف مجلس بلند کرده بود.
اخمام تو هم بود و به همه میگفتم مادر عروس میگه کل فک و فامیل دوماد دو نفرن پاشید تا روشو کم کنیم.
بابام از پشت سر دستمو گرفت گفت بچه چه خبرته؟
- هیچی میخوام نشون این زن بدم فک و فامیل یعنی چی.
- کدوم زن؟
- مادر عروس.
- دهن به دهنش نشی ها از اولش تا الان میخواد مجلسو بهم بزنه و ابرومون رو ببره.
- نه خیالت راحت.
اهنگ بعدی هم کردی بود.
کل کل کردنمون با فک و فامیل عروس تازه اولش بود.
سر هر اهنگ و رقص باهم کل میکردیم.هرکدوم سعی میکردیم رقص قشنگتر و جدیدتری انجام بدیم
وسط کل کل بود که رضا (پسر عموم) اومد پیشم و گفت:
- نکی تکنو بلدی؟
- خوراکههههههههه
- تا حالا این اهنگ رو شنیدی؟
گوشیرو گذاشت در گوشم.
اهنگو چندین بار توی باشگاه گذاشته بودیم و باش تمرین کرده بودیم. خوب اهنگه یادمه اهنگ ویستل دیجی علی گیتور بود.
رفت اهنگو گذاشت و خودش پرید وسط.
پشت سرش منم رفتم وسط میدون.
جوری هیپ هاپمون مچ شده بود که هرکی نمیدونست میگفت اینا ده ساله سر این رقص باهم تمرین میکنن.
مجلسو ترکونده بودیم.
این وسط دختراهم باهم کل داشتن و اوناهم میرقصیدن اما دیگه از توصیف اون صحنه ها میگذرم.
از بس با ریتم های مختلف رقصیده بودیم دیگه نا توی بدن کسی نبود.
بعد از شام وقتی عروسو داماد نشستن سر سفره همه جم شدن دور سفره و عروس بله رو گفت حالا نوبت رقص کارد بود که یکی از خواهرای عروس با کارد میرقصید و داماد برای گرفتن کارد از دستش باید با پول راضیش میکرد که کاردو بهش بده(رسم قشنگ و پر هیجانیه ولی بعضیا ازش سو استفاده میکنن مث همین زهرا) زهرا کاردو گرفت تو دست و پسر عموم هم دست به جیب شد چون اولش خیلی شلوغ بود متوجه نبودم چی میشد فقط دست زهرا رو میدیدم که با انگشتاش 5رو نشون میداد.
اول فکر کردم 5هزار تمن میخواد ولی نه با 5 هزار تمن راضی نشد و پسر عموم 5هزار تمن 5 هزار تمن تا 40 هزار تمن رفت ولی زهرا کاردو نمیداد و بازم 5 رونشون میداد!
پسر عموم تراول 50 ای رو گرفت طرفش اما نگرفتش و بازم 5 رو نشون میداد خلاصه پسر عموم 50 هزار تمن 50هزار تمن رفت بالا تا رسید به 200هزار تمن الان همه جمعیت بهش میگفت کاردو بده ولی زهرا پولو نمیگرفت و بازم 5 رونشون میداد.داماد نمیدونست چیکار کنه. ناچار بود که پول بده وگرنه ابروش میرفت. خیلی عصبانی شده بودم و از بغل دستیم که یکی دیگه از پسر عموهام بود(محمد) پرسیدم یعنی چی هی 5 رو نشون میده؟
گفت میگه 5میلیون میخوام!
- چی 5 میلیون؟ یه فحش بهش دادم
میدونستم 5میلیون نمیخواد و واسه این میگه5 میلیون میخوام که یه چیز دندون گیر بگیره از داماد و بعدم یه منت بذاره که مثلا دلم سوخت و کاردو دادم.(خوب میشناختمش کلی اتفاق افتاده بود تو این چند سال که هیچیشو نگفتم)
سریع از جمعیت اومدم بیرون و دوییدم سر خیابون یه تاکسی گرفتم و چند دقیقه بعد رسیدم خونه کارد اشپزخونه رو برداشتم و سوار تاکسی شدم و رفتم به طرف باغ محل عروسی.
تا وارد شدم بابامو دیدم که خشم و عصبانیت از چهرش کاملا پیداس و کنار عموم که اونم از بس عصبانی بود قرمز شده بود وایساده. بابام خیلی دیر عصبانی میشه و اینکه اون عصبانی هست یعنی اتفاق خیلی بدی افتاده.
روبان سبزی که به درخت بسته بودن رو بریدم و یه پاپیون درس کردم و بستم به دسته کارد.
رفتم تو جمعیت و به هر زحمتی بود خودمو رسوندم به سفره عقد، زهرا هنوز کاردو نداده بود و هیچ پولی هم نمیگرفت و فقط میگفت 5میلیون بده کاردو بگیر.
پسر عموم600هزارتمن پول بی زبون رو گرفته بود طرفش و میخواس بهش بده که اون نمیگرفت و میگفت 5 میلیون.
کنار سفره حرکت کردم تا دستم برسه که کاردو بدم به داماد وقتی مطمئن شدم دستم میرسه صدای داماد زدم و گفتم پولو بذار تو جیبت و کاردو گرفتم طرفش. زهرا که دید 5میلیون هیچ داره 600هزار تمنم از دست میده خواست پولو از دست داماد بگیره که دامادم زرنگی کرد و پولو نذاشت بگیره و گذاشتش تو جیبش و از اینطرف کاردو از دست من گرفت و کیکو بریدن.
یه لحظه دیدم زهرا داره مردمو هل میده اینطرف و اون طرف که خودشو به من برسونه و همزمان داد میزد و فحش میداد.
منم که دیدم این کارارو میکنه برای اینکه حرصشو بیشتر دربیارم بلند خندیدم و شرو کردم به اواز خوندن. این وسط بقیه پسر عمو هام و دختر عموهام که دور سفره بودن همراهی میکردن و دست میزدن.
مامان زهرا که انگار دست کمی از خودش نداشت زهرارو گرفته بود طرف ما نیاد میگفت اینقد طمع کردی که هیچی گیرت نیومد و رو کرد به طرف ما گفت خفه شید غربتی ها.
همین حرفش باعث شد برم طرفش که بکوبم تو دهنش ولی دو سه نفر منو گرفتن و بردن یه گوشه نشوندن.
اما چند نفرو میخواستن بگیرن؟
بابام از همه بدتر بود و میخواست عروسی رو به هم بزنه.
بلاخره با وساطت پدربزرگ من و پدر بزرگ عروس مردم اروم شدن.
اخر جشن بود و همه سعی میکردن خوشحال باشن و حرف مادر عروس رو فراموش کنن که دایی عروس اومد پشت سر من و کاردی که کیک رو باش بریده بودن رو با پیرهن من پاک کرد.
فشار خونم رسیده بود به 260، دیوونه وار مشتی به طرفش انداختم و ولو شد رو زمین تا اومدن بگیرنم یه لگدم زدم تو شکمش که دیگه نفهمیدم چی شد فقط میدونستم این بغلم میکنه میدم به اون و اون میدم به یکی دیگه تا از در باغ اوردنم بیرون.
بماند وقتی رسیدیم خونه بابام چقد بام دعوا کرد و از خونه انداختم بیرون به خاطر اینکه دایی عروسو زده بودم و اخر عروسی رو خراب کردم.
تا دو روز نرفتم خونه. بدبختی اینجا بود که حاضر نمیشد حرفمم گوش بده و یه طرفه داشت قضاوت میکرد. البته منکه میدونم به خاطر این نبود که اخر مجلس به هم خورده بود به خاطراین بود بود که من توی جمع میرقصیدم اینجوری رفتار میکرد.
بلاخره با وساطت محمد و چندتا از دوستام که دیده بودن چه اتفاقی افتاده بود رفتم خونه.
دوباره سفر ها شرو شد.
طبق معمول من نرفتم خونه خالم اینا. حتی میخواستم خونه بابابزرگم هم نرم تا اینکه دایی محسنم بهم زنگ زد و گفت بیا چند روزی رو باهم خوش باشیم.
وقتی دایی رو دیدم بازم طبق معمول از دوسدخترام سوال کرد که منم گفتم ندارم. ولی باور نمیکرد.
خلاصه وقتی ازش پرسیدم کی سربازیت تموم میشه گفت 4-5 ماه دیگه.ایول تا اون موقع منم امتحانام تموم شده و میتونیم کلی باهم خوش بگذرونیم.
روز 13به در همراه دایی ها و خاله هام رفتیم بهشت گم شده.
البته ما پسرا از روز قبل رفته بودیم و شب میخواستیم همونجا بخوابیم. اما کو خواب؟
از بس هوا سرد بود ادم یخ میزد.
از سرما دندونامون داشت تق تق میکرد.با اینکه اتیش روشن کرده بودیم اما خیلی هوا سرد بود و داشتیم میلرزیدیم.
تو همین حین صدای اهنگ همراه جیغو داد بلند شد.
کنجکاو و شاکی از صدای اهنگ رفتیم پشت چادر.
ساعت مثلا 12شب بود. مردم میخواستن بخوابن.
چندتا از بچه های با معرفت اهوازی بودن. همینکه مارو دیدن اول معذرت خواهی کردن بعدم خواستن همراهیشون کنیم و باهم بزن بکوب راه بندازیم.
منکه خسته تر از اونی بودم که حوصله این کارارو داشته باشم اما حامد داییم و محسن رفتن بینشون.
منم با دایی سیامک رفتیم توی چادر مثلا بخوابیم.
اما مگه صدای اهنگ میذاشت. صدای جیغو دادها هم بیشتر شده بود. معلوم بود تعدادشون بیشتر شده.
انگار چنگیزخان حمله کرده باشه. یه ثانیه جیغو دادشون قط نمیشد.
رفتم بیرون ببینم چه خبره.
- واو چه خبره. دایی سیا بیا ببین.
یه عده دختر و زنم به جمعشون اضافه شده بودن. چندتا هم مرد اومده بود.
حسابی شلوغ شده بود.
واقعا فاز میداد.
منم به جمعشون اضافه شدم. اما خوشیمون زیاد طول نکشید که رقص نور گشت از دور پیدا شد.
سریع همه پراکنده شدن و لامپ و چیزایی هم که وصل کرده بودن جم کردن.
وقتی گشت اومد ما همه توی چادر بودیم.
یه اقایی از توی بلند گوی ماشین گفت:
- با همه افرادی هستم که تا قبل از اومدن ما اینجا دیسکو راه انداخته بودن. خانوما اقایون لطفا رعایت کنید و عیدو توی دهن خودتون نکنید زهر مار.
بنده دستور دارم افراد متخلف رو دستگیر کنم و مطمئن باشید اگه دستگیر شدین به این سادگی نمیتونید پیش خانواده هاتون برگردید.
لطفا خودتون رعایت کنید.
بازم دمش گرم که اول اخطار داد.
بعد رفتن گشت دوباره شرو کردن اما من هم خسته بودم هم نمیخواستم کاری کنم که دوباره بابام بهم گیر بده واسه همین به هر بدبختی بود خوابیدم.
.....
با صدای زنگ گوشی سیا دو متر پریدم تو هوا.
انگار یه بولدوزر از روم رد شده بوده.
کل بدنم درد میکرد.
بلند شدم از چادر زدم بیرون.
- هووووووووووووووو چه خبره. اینجا کی این همه ادم جم شد؟
مث اردوگاه های جنگی هرجا نگا میکردی چادر بود. یه نگا به ساعت انداختم ساعت 7بود.
دوسداشتم با دوتا پا برم توی شکم سیامک. یکی نبود بهش بگه کی ساعت 7 میاد 13بدر.
همه رو با تیپا و سیلی بیدار کردم.
محسن درحالیکه هنوز خواب توی چشماش پشت میزد گفت:
- برو بذار بخوابم که اگه بلند شدم دنده هاتو خورد میکنم تو شکمت.
تا جون داشتم یه لگد زدم به سیامک.
بلند گفت اوووووووووووویییییییییییی چه خبرته؟
- بلند شو تا جفت پا نیومدم تو شکمت.
- چته؟ نمیگی سکته کنم اینجوری بیدار میکنی ادمو.گراز
- به جهنم که سکته میکنی. یه خل چل کمتر تو جامعه. بلند شو ببینم چراگوشی رو گذاشته بودی رو الارم؟
- ساعت چنده؟
- یه رب مونده به مرگت.
- حیف گاو. اون موقع که شعور میدادن تو تو صف قند بودی. ساعت چنه؟
- 7.10
حامد- چه خبرتونه اول صبی؟ سیا یه استخونه ها.
سیامک- والا منم هرچی میگم نکیسا یه استخونه نصف بیشترش مال تو میگه من همشو میخوام.
با خنده و شوخی همه از خواب بیدار شدن.
اونا هم تا از چادر اومدن بیرون فکشون افتاد با دیدن اون جمعیت.
ساعت حول و حوش هشت نیم بود که قوم تاتار اومدن.
ادامه دارد....
 
 
 
قسمت  دوازدهم
 
واقعا مث قوم تاتار بودن.
همه باهم تا از ماشین پیاده شدن جیغ زنون اومدن طرف چادر.
سر دسته شون یکی از خاله هام بود.
بیچاره دو سه تا خانواده که اطراف چادر ما بودن با دیدن اون جمعیت همون لحظه حساب کار خودشونو کردن و جم کردن رفتن یه جای دیگه.
اول صبی داشتیم از گشنگی میمردیم اونا هم میگفتن باید تا ظهر صب کنید.
حامد و محسن باهم یکی از مرغایی که اورده بودن واسه ظهر رو سیخ زدن و گذاشتن رو اتیش.
مارو بگو فکر میکردیم خودمون گشنه هستیم. بقیه از ما بدتر بودن. فقط به اندازه یه ته بندی به من رسید.
کبابو که زدیم رفتیم توی کوه دنبال هیزم.
بعد از ظهر بچه های هواز که دیشب دیسکو راه انداخته بودن اومدن مارو دعوت کردن به کمربند بازی(یه بازی محلی به اسم <درنه بازی> چون با کمربند همو میزنن به کمربند بازی مشهور شده).
بیچاره ها فکر میکردن ما از ای بچه تیتیش مامانی ها هستیم و کلی نقشه واسمون کشیده بودن خبر نداشتن با دم شیر بازی میکنن.
من رفتم شلوارمو عوض کن تا راحت باشم اما بقیه دایی هام با همون لباسا رفتن.
دوتا دایی دیگم هم اومدن. ما 6 نفر شدیم اونا هم 6نفرشون اومدن.
اول نوبت ما بود که توی دایره وایسیم.
5 دقیقه ای نگذشته بود که خانواده هم اومدن واسه تماشا.
خوب بازی میکردن. سخت میشد پاشونو زد. هر جور بود سیا بعد دو سه تا کمربندی که خورد یکی شون رو زد و اونا اومد تو دایره.
بعد چند دقیقه هر 6تا کمربند رو برداشتیم و داشتیم میزدمشون.
خیلی زود کمربند هارو از دست دادن.
بعد چند دقیقه ای ما سوختیم و رفتیم توی دایره.
تازه نگام افتاده بود به جمعیتی که دورمون بود. خیلیا داشتن نگا میکردن.
بعضی هاشونونم میخواستن بازی کنن اما زیادی شلوغ میشد و نمیشد.
کمربند من اولین کمربندی بود که افتاد دستشون.
میخواستم پای طرفو بزنم که سر خوردم و خوردم زمین. تا اومدم بجنبم و بلند شم سوزشی توی ساق پای چپم احساس کردم و مث فنر دو متر پریدم بالا. صدای جیغی وسط جمعیت حواسمو پرت کرد که باعث شد یه کمربند دیگه هم بخوره به رونم.
صدای جیغ شهرزاد بود که گفت نززززززززنششششششششششششش.
توی ذهنم این سوال پیش اومده بود که چرا شهرزاد باید بگه نزنش و نگران من باشه؟
یه کم دیگه بازی کردم و خواستم جامو بدم به یه نفر دیگه که از همه خواهش میکرد بیاد داخل و بازی کنه ولی کسی بیرون نمیرفت. اول مخالفت کردن و گفتن زدی باید وایسی تا اخر بازی تا ما تلافی کنیم اما پسره زیاد اصرار میکرد به همین خاطر رضایت دادن جامو بدم به پسره.
خسته رفتم طرف چادر که اب بخورم.
باجناق ها جمعشون جم بود و داشتن صحبت میکردن.
اب رو برداشتم رفتم توی تاب که صب بسته بودیم به یه درخت نشستم.
شیشه اب رو تا ته سر کشیدم.
شهرزاد با خواهرم اومدن و خواستن تابشون بدم.
خسته بودم اما به خاطر خواهرم قبول کردم و به هر کدوم 10تا هل محکم دادم.
داشتم خواهرم رو هل میدادم همزمان از شهرزاد پرسیدم چرا اونجا جیغ کشیدی گفتی نزن؟
شهرزاد یه چشم غره بهم رفت و گفت:
-هیچی دلم برات سوخت.
- اره اونم تو برای من دلت بسوزه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه چشم غره دیگه بهم رفت که معنیش این بود خفه شو و با کله به خواهرم اشاره کرد.
باید خواهرمو یه جوری دک میکردم که شهرزاد راحت حرفشو بزنه.
نوبت شهرزاد شده بود و داشتم هلش میدادم، تو این فکرم بودم که چطور این خواهر سیریش رو بفرستم دنبال نخود سیاه.
خوشبختانه مامان صداش زد و رفت.
-خب شهرزاد خانوم حالا بگو چرا اونجا جیغ کشیدی؟
- گفتم که دلم برات سوخت.
- دروغ خوبی نیست.
- تو اینجوری فکر کن ولی باور کن دلم برات سوخت میتونست بزنه تو صورتت.
- دفه بعد یه دروغ بهتر بگو. الان باید راستشو بگی.
بدون اینکه حرفی بزنه از تاب پرید پایین و رفت پیش داییم اینا.
اون روز تا اخر دیگه از جمع جدا نشد که بخوام چیزی ازش بپرسم. قضیه ای هم پیش نیومد که باهاش کل کل کنم.
خوشبختانه روز بعدش جمعه بود و لازم نبود برای رفتن مدرسه همون شب بریم خونه خودمون.
هوا گرگ میش شده بود که همه راه افتادیم به طرف خونه بابا بزرگم.
از بس خسته بودم منتظر شام هم نشدم  رفتم توی یکی از اتاق ها خوابیدم اما فکر نکنم بیشتر از ده دقیقه خوابیده بودم که احساس کردم پاهام پرت شدن یه طرف. میخواستم چشمامو باز کنم که یه چیزی محکم خورد توی کمرم.
برگشتم دیدم دایی محسنه.
ای خدا نمیدونم این ادم چقد انژی داره. منکه نصف اونم فعالیت نکرده بودم اینقد خسته بودم ولی اون عین خیالشم نبود.
-پاشو یه کم والیبال کنیم.
- عامو بذار بخوابم خستم.
- غلط کردی پاشو.
دوباره پامو شوت کرد.
میدونستم ول کن نیست. برگشتم پاشو گرفتم و زدمش زمین.
شرو کردیم به کشتی گرفتن. زورم که بهش نمیرسید اما تسلیمش هم نمیشدم و زور خودمو میزدم.
بخاطر همین کاراش بود که اینقد باهم صمیمی بودیم. همیشه خوش بود. همیشه پر انرژی بود. تو واژه نامش هیچوقت کلمه خسته ام پیدا نمشد.
بعد کشتی رفتیم توی هال مثلا والیبال بازی کنیم.
چند باری توپو رد و بدل کردیم که دایی یه اسپک محکم زد،مثلا میخواست بخوره توی صورت من ولی اصلا به طرف من نیومد و مستقیم خورد توی شیشه حموم.
نصف شیشه کاملا ریخت.
صدای جیغو داد مادربزرگم درومد. بعدشم بابام اومد و هرچی دلش خواست به من گفت.
جالب اینجا بود محسن شکسته بودش ولی همه فکر میکردن کار منه.
حتی یه ثانیه فرصت دفاع نداشتم. همه داشتن باهم حرف میزدن.
محسنم دهنش باز بود و نگاه میکرد.
اخر مجبور شدم داد بزنم بابا من نبودم محسن بود.
همه یه نگاه به محسن کردن و رفتن نشستن. حتی یه کلمه از حرفایی که به من زده بودن به محسن نزدن.
بعد از اینکه شام رو کوفت کردیم طبق معمول خالم شرو کرد به نق زدن که حالا من چطور برم دوش بگیرم و.... این خالم هیچ کاری جز نق زدن بلد نیست.
محسن- برو تو حموم یه حوله اویزون کن جای این همه نق زدن.
اونشبم تا دیر وقت محسن نذاشت بخوابم و با بقیه دایی هام نشستیم فیلم ترسناک نگا کردن.
صب نمیدونم ساعت چند بود که مامانم مث مامور بالای سرم وایساده بود و هی میگفت بلند شو.
- مامان ول کن اول صبی. بذار بخوابم.
-پاشو بچه لنگ ظهره.
همیشه وقتی میخواست بیدارم کنه تا روانیم نمیکرد دست از سرم بر نمیداشت.
- ول کن مامان کجا لنگ ظهره. هنوز ساعت 8هم نشده.
- بلند شو. ساعت 11هست.
همیشه عادتش بود 4-5ساعت بیشتر از ساعت واقعی رو بگه که از خواب بیدار شم.
- لعنت بر شیطون. برو بذار بخوابم.
پتورو از روم کشید.
نمیدونم چه گیری هست که وقتی خودش خوابشو تموم کرد بقیه حق ندارن دیگه بخوابن. باور کنید یه دیکتاتور واقعی هست.
- مامان الانه بزنم به سیم اخر ها. برو بذار بخوابم.
خوابم میومد اما گشنم بود واین شکم لعنتی نمیذاشت بخوابم. بیدار شدم ساعت 10بود.
کسی خونه نبود همه اتاقارو نگا کردم کسی نبود. فقط صدای اب از تو حموم میومد.
رفتم به طرف حموم که دیدم حوله اویزون نیست و شهرزاد زیر دوشه.
شکستگی شیشه جوری بود که بالا تنه شهرزاد کامل معلوم بود.
با دیدن شهرزاد اونجوری جا خوردم و بی اختیار داشتم نگاهش میکردم.
اما شهرزاد متوجه من نبود.
یه لحظه به خودم اومدم و از خودم بدم اومد که دارشتم نگا شهرزاد میکردم سریع از جلوی در رفتم کنار.
هیچوقت ادعام نمیشه که ادم پابندی هستم به اسلام و دین اما واسه خودم یه سری اصول تعریف کردم و چیزایی که از دید خودم نباید انجام میشد رو توی این اصول گنجوندم و سعی میکنم این اصولو هیچوقت زیر پا نذارم.(واسه همین اصول بود که با زهرا توی خونه خالی بودم اما کاری نکردم)
گناه بودن کارام واسم مهم نبود. این واسم مهم بود که این کارم یعنی نگاه کردن به بدن عریون یه دختر اونم وقتی که حواسش نیست برای یه مرد زیبنده نیست و یه جوایی در حق دختر دارم بدی میکنم.
حالا اینم به کنار که دختر خالم بود و ناموس ادم حساب میشه. وقتی ناموس ادم از دست خودش در امان نباشه چه انتظاری از بقیه داری که ناموستو راحت بذارن.
 رفتم پشت در حموم جوری که شهرزاد رو نبینم در زدم و صدای شهرزاد زدم.
-شهرزاد، شهرزاد
اب بسته شد.
- بله.  کیه؟
- منم. یه حوله بنداز تا داخل حموم معلوم نباشه.
در باز شد و سرشو اورد بیرون و با تعجب گفت:
- تویی؟
- اره. میگم یه حوله بنداز پشت شیشه تا داخل معلوم نباشه.
- باشه. دستت درد نکنه. اویزون کرده بودم اما افتاده.
با دیدن شهرزاد زیر دوش اب یادم رفته بود که واسه چی اومده بودم.
باز در زدم گفتم شهرزاد تو نمیدونی اینا کجا رفتن؟
-کی؟
- اهل خونه.
- نه. اها راستی دیروز نرفته بودن بهشت زهرا امروز رفتن.
تا اومدن بقیه صبحونم رو خوردم بعدم مشغول تلوزیون نگا کردن شدم.اما دروغ چرا همش شهرزاد یادم میومد و داشتم از عذاب وجدان میمردم که نگاهش کردم. از خودم بدم میومد و همش میگفتم میمردی یکی دو ساعت دنبال اینا نگردی.
با دیدن شهرزاد عذاب وجدانم بیشتر میشد و بیشتر از خودم بدم میومد. از عمد نگاهش نکرده بودم ولی بازم یه وری بودم و عذاب وجدان داشتم
اینقدر ذهنم درگیر این چیزا بود که یادم رفته بود به شهرزاد اصرار کنم تا دلیل جیغشو بگه.
اخرش هم نفهمیدم دلیل جیغش چی بوده.
یعنی من براش مهم بودم؟
اما نه با عقل جور در نمیومد که براش مهم باشم یا بهم علاقه ای داشته باشه.
**********
عید و خوش گذرونی تموم شد و مدرسه شرو شد چند روزی بود که میرفتم مدرسه، یه روز با بچه ها رفتیم کافیشابی که پاتوقمون بود چند تا بستنی سفارش دادیم و مشغول شدیم. یه لحظه میز رو به روییم رو نگا کردم دیدم یه دختر بهم خیره شده. میشناختمش خونشون یه خیابون بالاتر از خیابون ما بود حتی یادمه یه بارم زهرا(اولین زهرا) بهم گفته بود این دختره تورو دوس داره (اخه باهم دوست بودن).
از قضا اونم اسمش زهرابود(حتما الان میگید چه فیلم هندی شده یا کلکسیون زهرا جم کردم ولی به خدا دارم راست میگم همشون اسمشون زهرا بود)
چند روزی از دیدن زهرا تو کافیشاب میگذشت که یه روز که یه شماره اس داد رو گوشیم.
شماره-سلام
من - سلام شما؟
- خوبی؟
- ممنون شما؟
- چه خبر شما شما راه انداختی.مربی شنا.
(دههههع این دیگه کیه)
- لطفا خودتون رو معرفی کنید. تا خودتو معرفی نکنی جوابت نمیدم خدافظ.
- خدافظ.
(ای بابا این دیگه کیه. این چه جور رفتاریه)
یه ساعتی گذشت و حرفی بینموم ردو بدل نشد. داشتم از کنجکاوی میمردم (اخه این کیه که اینجوری رفتار میکنه؟) دلو زدم به دریا و خودم بهش اس دادم.
من- خب اسمتو نخواستم بفرمایید چه کمکی از من ساختس؟
چند دقیقه بعد...
- هیچی.
- یعنی چه هیچی؟ پس چرا اس دادید؟
- به تو ربطی نداره.
تا حالا به همچین موجودی برخورد نکرده بودم این دیگه کیه؟
شمارشو گرفتم بعد چندتا بوق اشغال کرد. بازم گرفتم و اونم اشغال کرد  و بازم...
یه اس اومد رو گوشیم نوشته زور نزن الان میذارمت تو بلک لیست بعدش هرچی میخوای زنگ بزن.
اس دادم مردم ازاری چه حسی داره؟
نوشت نمیدونی چه کیفی داره.
دیگه بهش زنگ نزدم و اس هم ندادم تا شب شد.
تازه چشمام گرم شده بود که صدای ویبره گوشی که زیر بالش بود حالمو گرفت و خوابو از چشمام پروند خودش بود.
شماره- اسمت چیه؟
من- به تو ربطی نداره.
- زبون دراز شدی اقا نکیسا.
چندان تعجب نکردم که اسممو میدونه.
- خب حالا کارت؟
- تو ادم نمیشی خدافظ.
- بسلامت اگه یه بار دیگه زنگ زدی یا اس دادی من میدونم وتو.
-مثلا اگه زنگ بزنم چیکار میکنی؟
از خشم دندونامو به هم فشار میدادم
- اونو بعدا میفهمی
- خب یه ذرشو بگو
- ازت شکایت میکنم
- مگه منو میشناسی؟
- نه ولی شمارتو دارم که
- وای تورو خدا نگو ترسیدم. محض اطلاعت این خط به اسم خودم نیس و فعال بوده که خریدمش
داشت رو اعصابم پیاده روی میکرد ناکس. هرچی میگفتم یه جوابی تو استین داشت.
- نشونت میدم با بد کسی در افتادی.
- هاهاهاهاهاها چی میخوای نشونم بدی؟ کجا میخوای نشونم بدی؟ تو سینما؟
دیدم اگه جوابشو ندم بیشتر پررو میشه.
- یه جای خلوت.
- نه جای خلوت خطرناک میشی من نمیام جای خلوت.
- تا حالا کسی بهت گفته؟
- چی بم گفتن؟
- اینکه خیلی پررو هستی.
- خجالت بکش خدافظ.
گوشی رو گذاشتم کنار اباژور وخوابیدم
با صدای ویبره گوشی چشمامو باز میکنم . هنوز هوا تاریکه. با بدبختی دستمو دراز میکنم و گوشی رو بر میدارم 18 تماس بی پاسخ و 6پیام جدید. دوباره گوشی زنگ میخوره.
من- هااااااا خواب نداری؟
گوشی قط شد.یه نگا به تماس ها کردم همش همون شماره بود. نگا پیامها کردم تا پیامها هم همش خودشه.
- خوابیدی؟
- نکیسا...
- اگه بیداری جوب بده.
- خواهش میکنم جواب بده مگه نمیخواستی بدونی کیم.
- الووووووووووووو
- باشه خودت خواستی.
میخواستم جواب بدم خب بگو کی هستی که یه اس اومد رو گوشی. ترجیح دادم اول اسشو بخونم نوشته بود هووووورررراااااااا بلاخره بیدارت کردم.
یه فحش نثارش کردم و گفتم خب بگو کی هستی؟
- نمیگم
- پس مرض داشتی از خواب ناز بیدارم کردی اصلا مگه خودت خواب نداری مثلا ساعت 1شبه ها.
- مردم ازاری رو دوس دارم.
- تا 1دقیقه دیگه خودتو معرفی نکردی خاموش میکنم.
- نه خودت حدس بزن کی هستم.
- علم غیب ندارم.
-خب اول اسمم م هست.
- دایی محسن تویی؟
- نه اشتباه کردی حرف دوم اسمم س هست.
حوصله نداشتم نصف شبی جدول حل کنم.
- من ادمی با همچین مشخصاتی نمیشناسم خدافظ.
با حالت عصبانی گوشی رو خاموش کردم و رفتم تو رخت خواب اما خوابم نمیبرد بلاخره بعد چند مین دوباره گوشیرو روشن کردم اما همینکه شبکه پیدا شد اون شماره زنگ زد(چه ادم بیکاری هس)
جواب دادم ولی باز قط کرد.
دیگه داشتم کفری میشدم.
اس دادم بخدا اگه خودتو معرفی نکردی خاموش میکنم و دیگه هیچوقت روشن نمیکنم.
- نمیتونی.
- باشه از الان به بعد هرچی دوس داری زنگ بزن.
سیمکارتمو دراوردم و اون یکی سیمکارتمو گذاشتم اما با کمال تعجب دیدم ایرانسل اس داد شما 1تماس از دست رفته از 0939...دارید. شماره خودش بود. ای خدا این کیه که هر دوتا شماره منو داره؟
باز گوشیمو خاموش کردم و رفتم خوابیدم صب که بیدار شدم گوشیمو روشن کردم که باز ایرانسل اس داد شما 21تماس از دست رفته از ....0939 دارید.
خط همراه اولمو روشن کردم یه اس داده بود فکر نمیکردم اینقد بیجنبه باشی خدافظ.
ادامه دارد....
 
 
قسمت سیزدهم
 
بعد مدرسه اومدم خونه گوشیمو روشن کردم اما خبری نبود.
شب شد و موقع خواب اینبار یه شماره دیگه اس داد سلام.
من- سلام بفرمایید
- میخواستم بگم دیگه به اون شماره زنگ نزن دست مامانمه.
- شما؟
- اووووه چقد تو خنگی همونیم که دیشب جیگرتو خون کردم.
- اها خوب شد گفتی چون نمیخواستم زنگ بزنم ولی الان دیگه حتما زنگ میزنم.
- جراتشو نداری
- بدو گوشی مامانتو بردار تا صدای زنگ بیدارش نکرده
شماره دیشبی رو گرفتم ولی فقط یه تک زدم
- دیووونه احمق چیکار میکنی
- این اخطار بود یا خودتو معرفی میکنی یا زنگ میزنم رو گوشی مامانت. زنگ زدم
شماره مامانشو گرفتم دیدم خاموشه
- هاهاهاها هرچی دوس داری بزنگ
- امشب خاموش باشه فردا روشنه،پس فردا روشنه
- تورو خدا نکیسا زنگ نزن روش
- بگو کی هستی تا زنگ نزنم
- خیلی خب زهرا هستم
- کدوم زهرا؟
- تو کافیشاب دیدیم
- به به سلام خانوم خانوما از این طرفا؟ راه گم کردی؟
- بیمزه
- خب حالا امرتون؟
- زهر مارو امرتون
- دلت میاد؟
- اره ازبس تو از خود راضی هستی
- من از خود راضیم؟
- اره چرا اینقد مغروری؟ چرا جوری حرف میزنی که انگار هیشکی جز تو ادم نیست؟
- من؟ حالت خوبه؟
- اره حالم خوبه تویی که معلوم نیس حالت چشه،بی احساس
- من بی احساسم؟ چرا این حرفو میزنی؟
- چون بی احساسی.
- خب دلیل این حرفت؟
- دلیلش اینه که هر پسری شماره میده به یه دختر تا دختر زنگ میزنه پسره میخواد از خوشحالی پر در بیاره ولی من به تو زنگ زدم اصلا انگار نه انگار ..... امرتون... کوفت و امرتون. مرض و امرتون پسره بی احساس از خود راضی خود شیفته.
- هووووو چه خبرته پیاده شو باهم بریم. مث اینکه یه چیزی هم بدهکار شدم. نکنه من داشتم مزاحم تو میشدم؟
- هرچی میگم خری نمیفهمی کسی باور نمیکنه
- دیگه زیادی دور ورداشتی ها بسه هرچی هیچی نمیگم باز تو ادامه میدی.
چند دقیقه هیچی نگفت بعد اس داد:
- خب بگذریم
- شماره منو از کجا پیدا کردی؟
- نامزد دوستت بهم دادش اگه خیلی برات سخته حدس زدنش یه راهنمایی کوچیک بهت میکنم ملینا نامزد وحید بم دادش(میخواستم بگم چی شد وحید با ملینا نامزد کرد ولی پیش خودم گفتم مدیر سایت تاییدش نمیکنه فقط همین اندازه بگم که وحید تا قرص نخورد خانوادش راضی نشدن برن خواستگاری ....)(به یاد بیارین اون حرفشو که میگف مگه دختر قحطه، ادم خودشو برای یه دختر نمیکشه)
- میشه اینقد با کنایه حرف نزنی؟
- نه نمیشه
- حوصله بحث ندارم کوتا بیا.
- دوسدارم
- چی دوسداری؟
- اب هویج بستنی.
- خیلی خب فردا بیا تو کافیشاب تا برات بخرم اینکه دیگه گریه نداره
- اگه دستم بهت برسه میدونم چیکارت کنم پسره از خود راضی
یه خنده تو دلم کردم.
- نه خوبی به تو میسازه نه بدی من باید چطور با تو حرف بزنم که تو عصبانی نشی؟
- مث ادم
- خیلی خوبه اخه فکر میکردم زبون ادمیزاد حالیت نمیشه 
- دستم بهت برسه خفت میکنم.
-فردا صب میری مدرسه یا ظهر؟
- صب
- فردا ساعت 4 منتظرتم تو همون کافیشاب.
- گرمه
- نترس کولر داره نازک کاریت خراب نمیشه
- طلبت
- دیر وقته بخواب که فردا صب به مدرست برسی.
- چه عجب!
- چی چه عجب؟
- هیچی بخواب.
******
چند روز دیگه امتحانام شرو میشد ومن داشتم خودمو برای امتحانات اماده میکردم.
هر شب با زهرا اس بازی میکردم تا شارژم تموم میشد و دیگه هیچکدوم شارژ نداشتیم که ادامه بدیم.
مصرف شارژم سر سام اور بالا رفته بود و بابامم بهم شک کرده بود که با کسی رابطه دارم.
 قضیه رو به زهرا گفتم و اونم گفت که منم همین مشکلو دارم.
بلاخره یه شب گفت نکیسا بیا خونمون باهم حرف بزنیم ، دیگه شارژم مصرف نمیکنیم.
من که تجربه خوبی از رفتن تو خونه نداشتم اوایل مخالفت میکردم اما اون میگفت باباش همیشه شب کار هس و روزا هم اغلب بیرون از خونه هس تازه حیاط خلوت هم دارن و پشت حیاط خلوتشون هم خونه نیس و زمین خالی هس که چند تا خونه بیشتر با خونه ما فاصله نداره.(دقیق دو تا خونه از طرف حیاط خلوت)
مادرشم معمولا میرفت خونه پدر بزرگش و اون همراه داداش کوچیکش خونه بود(تازه بیشتر وقتا داداششم نبود و همراه مامانش میرفت)
منم موافقت کردم. روز اول از در خونشون رفتم اما وقتی دیدم همسایه فضولشون داره نگامون میکنه و بالا اومدن از دیوار حیاط خلوتشونم راحته دیگه از دیوار میرفتم چون امن بود و فاصله تا خونه ما هم کم بود همینطورم کسی نمیدید مگه اینکه بدشانسی میاوردم و رهگذری نگا میکرد.
تقریبا هرشب کار من این بود که برم و یکی دو ساعت رو کنار زهرا باشم و وقتی هم بابا یا مامانم سراغمو میگرفتن میگفتم پیش دوستام بودن اوناهم که همه دوستای منو میشناختن و میدونستن ادم خلافی بینشون نیس گیر نمیدادن.(البته به جز وحید)
بیشتر شبا متوجه گذشت زمان نبودیم و با صدای ایفون به خودمون میومدیم که چقدر باهم حرف زدیم. امتحانام تموم شده بود و حتی روزا هم میرفتم پیشش.
درسته میرفتم پیش زهرا اما همیشه سعی میکردم از برخورد فیزیکی بدنمون به هم جلوگیری کنم و با کارام و حرفام یه دفه ابروی اون نره(به خاطر همون اصول و عقایدی که برای خودم داشتم) اما اون دقیقا برعکس من بود و انگار براش این چیزا مهم نبود. بعضی وقتا که میدیدم حرفا و رفتارش داره از حد نرمال خارج میشه دیگه کنارش نمیموندم و از رو دیوار میپریدم بیرون.
چهار ماهی از رابطمون میگذشت یه شب وقتی از پیشش اومدم اس اومد رو گوشیم،نوشته بود زودباش بیا دیگه!
فکر کردم به مامانش اس داده چون بعضی وقتا که میخواستم زود برگردم قبل از رفتن من ازم میخواست صبر کنم تا مامانش بیاد بعد من برم اخه به قول خودش میترسید.
نیم ساعتی گذشت،گوشیش خاموش بود. نگران شده بودم به همین خاطر رفتم طرف خونشون و از دیوار حیاط خلوت رفتم بالا و لامپای داخلو دیدم که روشنه.در خونه هم که تو حیاط خلوت باز میشد باز بود. چند دقیقه ای گوش کردم اما صدایی نمیشنیدم. همینجور که نگا میکردم یه دفه لامپ اتاق زهرا که پنجرش رو به طرف حیاط خلوت بود روشن شد. خودمو رسوندم پشت پنجره اتاقش و یه نگاه انداختم ببینم تنهاست که برم پیشش که با دیدن اون صحنه عرق سردی رو پیشونیم نشست.
خدایا یعنی این زهرا هست؟ این چه وضع تو خونه گشتنه؟ با سوتین و یه شلوارک کوتا داشت تو اتاق میچرخید،هیچوقت با همچین تیپی ندیده بودمش. خواستم نگاهمو ازش بگیرم که دیدم یه پسر اومد تو پنجره و پشت به طرف من نشست. این دیگه کیه؟ یعنی چه نسبتی با زهرا داره که زهرا اینجوری جلوش میچرخه؟
داشتم از کنجکاوی میمردم که یهو صدای ایفون اومد و پسره بلند شد و دویید زهرا هم رفت طرف کمد لباسش.
هنوز داشتم نگاه میکردم که دیدم پسره داره میدویه طرف حیاط خلوت منم از ترس اینکه باهاش نسبتی داشته باشه و ببینم دستمو از دیوار جدا کردم و پریدم پایین
پام پیچید و نقش زمین شدم. سرتا سر بدنمو خار تیکه پاره کرد. خواستم بلند شم که دیدم یکی از دیوار اویزون شده. سریع چند متر اونطرف تر پرید پایین و دویید.
چون شب بود وکاملا تاریک نتونستم بفهمم کیه. م اینکه اونم منو تو تاریکی بین بوته های خار ندیده بود.
بلند شدم و خاکای لباسمو پاک کردم و لنگون لنگون حرکت کردم به طرف خونه دیدم پسر همسایه داره با گوشیش حرف میزنه. صداش کردم و تا منو دید اومد زیر بغلمو گرفت و بردم تو خونمون. بهش گفتم بگو داشتیم فوتبال بازی میکردیم پام پیچ خورد ولی قضیه رو بهش نگفتم و گفتم بعدا جریانو بهت میگم.
همینجور که زیر بغلمو گرفته بود و میرفتیم طرف خونه گوشیشو دراورد و یه اس داد عزیزم دوستم پاش پیچ خورده دارم میبرمش خونشون بعدا خودم بهت زنگ میزنم.
چقدر شماره ای که براش اس رو فرستاد اشنا بود. ولی درد پام اجازه نمیداد به این چیزا فکر کنم.
همون شب رفتم پیش دکتر و دکتر با دیدن عکس رادیولوژی پام گفت چیزیش نیس ولی یه چند روزی رعایت کن و فشار بهش نیار.
اومدم خونه ،گوشی رو برداشتم و خواستم به زهرا اس بدم که این پسره کی بود پیشت ولی پیش خودم گفتم اگه باهاش نسبتی داشته باشه اونوقت خیلی بد میشه و از دستم ناراحت میشه ولی باز فکر کردم اگه باش نسبتی داشت پس چرا فرار کرد؟
با خودم گفتم تا نفهمم این پسره کیه اصلا هیچی بش نمیگم.گوشیمو برداشتم و به زهرا گفتم تا چند روزی نمیتونم بیام پیشت اخه یه موتوری زده بهم و پام درد گرفته دکترم گفته نباید تا چن روزی تکون بخورم.
زهرا هم کلی ناراحت شد و گفت نمیخواد به خاطر اون بلایی سر من بیاد و من باید استراحت کنم تا حالم خوب بشه بعدش یه سولپرایز برام داره.
فرداش تا ظهر هر دقیقه چکش میکردم و مطمئن میشدم که گوشیش روشنه.
بعدازظهر هوا گرگ و میش شده بود گفت میخواد بره حموم و گوشیش خاموش شد. بلند شدم و رفتم طرف خونشون هنوز درد داشتم ولی نه جوری که طاقت نیارم.
هوا هنوز کمی روشن بود یه چن دقیقه صبر کردم تا هوا تاریک شد.
از دیوار بالا رفتم .
اینبارم مث دیشب لامپا روشن بود و در خونه باز لامپ اتاق زهرا هم روشن بود بازم رفتم پشت پنجره ولی این دفه چیزی معلوم نبود چون پرده اتاق کشیده بود. با دیدن در حیاط خلوت که بازه مطمئن شدم دروغ گفته که میخواسته بره حموم. اما بازم با خودم گفتم شاید اون رفتهباشه حموم و مامانش خونه باشه.
با یه کوله اضطراب و دلشوره رفتم تو حیاط خلوت جوری که هیچ صدایی نیاد و کسی متوجه اومدنم نشه.رفتم پشت پنجره و از پشت شیشه نگاه کردم اما بازم چیزی معلوم نبود ولی یه صدایی میومد که بهتره نگم چطور صدایی بود.
اولش میترسیدم برم داخل خونه و احتمال میدادم مامانش خونه باشه اما با شنیدن اون صدا مطمئن شدم کسی نیست.
از در خونه رفتم تو هنوزم میترسیدم ولی باید میفهمیدم پسری که پیش زهرا هس کیه رفتم طرف اتاق زهرا در اتاق باز بود. کنار در اتاق نشستم زمین و یه نگاهی تو اتاق انداختم.
زهرا لخت لخت بود و پسر کناریشم که حالا کاملا قیافش معلوم بود پسر همسایمون بود، لخت کنارش.
تند تند داشتم نفس میکشیدم.
دندون قرچه ای کردم وخواستم برم تو اتاق.
صدای قلب خودمو توی سینم میشنیدم از بس با شدت خودشو میکوبوند به سینم.
این حالت رو میشناختم. دکتر هزاران بار بهم تاکید کرده بود تا این حالت بهت دست داد یه جوری خودتو اروم کن وگرنه احتمال سکته و بیهوش شدنت زیاد میشه.
یه نفس عمیق کشیدم و خواستم برم تو اتاق که صدای نجواهای عاشقانه زهرا تو گوشم پیچید. صداشو میشنیدم که قربون صدقه پسر همسایه میرفت.
مشتامو گره کردم ورفتم بیرون.
اره بهترین راه همین بود.
این حالتمو خوب میشناختم. پس باید هرچی زودتر از اون محل دور میشدم وگرنه کار دست خودم میدادم.
از دیوار پریدم پایین و با قیافه ای ترسناک رفتم به طرف خونه.
حتی دیگه درد پامو حس نمیکردم.
 سعی میکردم اروم باشم اما داشتم منفجر میشدم از فرط خشم. چه خوش خیال بودم که فکر میکردم زهرا مث بقیه نیس و تازه دیدم نسبت به دخترا عوض شده بود.
 از اعصبانیت به زمین و زمون بد و بیراه میگفتم:
-اه حالم از این دنیا به هم میخوره،تف به این دنیا که همچین ادمای کثیفی به وجود میاره،تف به ذات هرچی دختر پسته و....
رسیدم به در همسایه با لگد محکم کوبیدم تو درشون(البته با پای سالمم) و رفتم خونه. چند بار شماره زهرا رو گرفتم و میخواستم بهش فحش بدم ولی گوشیش خاموش بود.
مامانم سراسیمه اومد تو اتاق و با حالت نگرانی پرسید:
- نکیسا چته مادر؟
سرمو پایین انداختم تا خشمو توی چهره ام نبینه.
- هیچی.
- نگام کن
اصلا حوصله مامان رو نداشتم با سین جین کردناش. با عصبانیت گفتم:
- هیچیم نیست.
- چیه باز دوباره جنا ریختن دورت؟
یه نگاه خشن بهش انداختم که خودش حساب کار اومد دستش و رفت بیرون.
چند ساعتی میگذشت همه جور فکر و خیال تو ذهنم میچرخید حتی فکر کشتن پسر همسایه ولی به خودم اومدم و گفتم به تو چه مگه تو چیکاره زهرا هستی؟ باز با خودم گفتم:
-اصلا باید جفتشون رو همونجا میکشتم.
- ندیدی چطور خودشو ولو کرده بود تو بغلش؟
- ندیدی چطور داشت میبوسیدش؟
- ندیدی چطور قربون صدقش میرفت؟
پس همه اینا تقصیر خودشه و این پسر بیچاره گناهی نداره....
بیشتر از قبل عصبانی شده بودم و دوس داشتم همون لحظه برم و دنیارو رو سرش خراب کنم ولی یه لحظه فکر کردم و گفتم تو بزنیش اصلا دست و پاشم خورد کنی چیزی گیرت نمیاد تازه جرم هم کردی و میتونه ازت شکایت کنه.
- پس چیکار میتونم بکنم؟
بلاخره این فکر به ذهنم رسید که منم مث خودش بهش خیانت میکنم ولی وقتی از خیانتم باید اگاه بشه که باهاش رابطه دارم نه ازش جدا شدم.
-اره این بهترین راهه.
میدونستم خیلی روم حساسه. چندین بار امتحانش کرده بودم.
اونقدرم حسود بود که به زحمت میشد درباره بقیه دخترا باهاش حرف زد.
حتی به خواهر خودشم حسودی میکرد و همیشه پیش من غیبت اون و شوهرشو میکرد.
ادامه دارد....
 
 
 
 
قسمت  چهاردهم
 
......سه روز بود که پیشش نرفته بودم ،تو این مدت با گوشی باهم در ارتباط بودیم و هر روز به بهانه های مختلف یکی دو ساعتی گوشیش خاموش بود.
حرفاش دیگه برام معنا و مفهومی نداشت،از اینکه بعضی وقتا میگفت دوست دارم و عاشقتم حالم به هم میخورد.
بعد سه روز دیگه بدون درد راه میرفتم(البته هنوزم باید استراحت میکردم ولی من حوصله نداشتم یه جا بشینم) دوس نداشتم برم پیش زهرا اما شارژم تموم شده بود و اونم میگف دلم برات تنگ شده و میخواد ببینم با یه دنیا نفرت ازش رفتم طرف خونشون ظهر بود و نمیخواستم وقتی از دیوار میرم بالا کسی ببینم ولی اون همش اصرار میکرد که زود بیا کارت دارم.
بلاخره وقتی دیدم محله خلوت شد سریع خودمو رسوندم به دیوار و رفتم داخل.
بازم در باز بود(معمولا همیشه باز بود چون هم باعث میشد هوای داخل کمی خنک بشه و هم اینکه دره گیر داشت و وقتی بازش میکردن به زور بسته میشد)
در زدم که بفهمه اومدم. صداشو شنیدم که میگف بفرما عشقم.
صدا از طرف اتاقش میومد.
رفتم تو اتاقش یه چادر سفید پیچیده بود دور خودش. سعی کردم عادی باهاش رفتار کنم به همین خاطر با صدای بلند و پر انرژی گفتم سلام. سریع اومد طرفم و منو بغل کرد و بوسید. بهش گفتم بیا بشین رو صندلی. دستمو گذاشتم پشت کمرش که عرق شرم رو پیشونیم نشست و یه نگا بهش انداختم.سردی بدنشو با دستام از روی چادر کاملا احساس کردم. دستمو بالا پایین کردم روی کمرش که مطمئن بشم اشتباه نمیکنم.
-زهرا
-جان
-مگه...مگه....(شرمم میشد حرفی بزنم)
انگار متوجه شد. خندید و چادرو ول کرد و از سرش افتاد پایین.
لخت جلوم وایساده بود با یه لبخند مضحک رو لبش. نفسام به شماره افتاده بودن که بغلم کرد و لباشو گذاشت رو لبام.
تو هنگ کامل بودم. اصلا متوجه کاراش نبودم.
یه لحظه انگار برق گرفتم. نمیدونم چطور شد که هلش دادم عقب و لبامون از هم جدا شد.
دست و پام بی جون شده بودن اصلا انگار از بدنم جدا شده بودن.
قلبم داشت تند تند میزد.
گیجو منگ داشتم بهش نگا میکردم که هلم داد به طرف تختش.
دستام داشت میلرزید. نمیدونم از ترس بود یا از چیز دیگه.
مث مرده های متحرک بدون کلامی حرف نشستم رو تخت. هنوز تو هنگ بودم.
کنارم نشست رو تخت که صدای ایفون بلند شد.
صدای ایفون همراه هلی که زهرا به طرف در دادم از هنگ خارجم کرد.
 هیچی جز درو نمیدیدم.لرزش دستام همراه ضربان قلبم هزار برابر شده بود.
از در خارج شدم و رفتم به طرف دیوار، اصلا مغزم کار نمیکرد فقط میدونستم دارم فرار میکنم و با سرعت از اون خونه دور میشم.
رسیدم خونه و رفتم تو اتاق یه نفس عمیق کشیدم و خودمو پرت کردم رو تخت تا اروم بگیرم اما مگه لرزش دستام متوقف میشد.
هنوز توهنگ بودم. باز بدن عریونش جلوم ظاهر شد.
خب منم که زبونم لال خدا و پیغمبر نبودم که بتونم جلوی خودمو بگیرم که بدن عریونش یادم نیاد.
اس ام اس اومد رو گوشیم: عزیزم بیا مامور برق بود.
مدام تو اتاق میچرخیدم و بدن عریونش جلوم بود.یه حسی بهم میگفت برو پیشش اما همینکه تصمیم به رفتن میگرفتم انگار صدایی درونم بهم میگف این کارو نکن انگار یه چیزی جلوی رفتنمو میگرفت و میگفت باید ازش دوری کنی.
-این کارت خلافه اون چیزیه که بهش اعتقاد داری.
مدام این جمله توی ذهنم میپیچید.
اعتقادم با همراهی وجدان یه جوری سد راهم شده بودن.
چند باری زنگ زد بهم ولی جواب ندادم و گوشی رو پرت کردم زیر تخت. داشتم با خودم کلنجار میرفتم که بلاخره عزمم رو جزم کردم وبهش اس ام اس دادم هرچی بین ما بود تموم شد خدافظ. اما شارژم تموم شده بود و اس ام اس نمیرفت اونم همش زنگ میزد و من اشغال میکردم. رفتم یه شارژ خریدم و دوباره اس ام اس رو براش فرستادم.
زهرا-چرا؟
-همینکه گفتم دیگه حرف نباشه.تو چه فکری کردی اینجوری اومدی جلوی من ها؟ چی پیش خودت فکر کردی ها؟ فکر کردی چه ادمی هستم که  این کارو کردی؟ اصلن تو خجالت نکشیدی؟ ح چه سوال مسخره ای پرسیدم اگه میدونستی خجالت چیه که این کارو نمیکردی.
هرچی بین ما بود تموم شد خدافظ.
میدونست که از دستش بدجور عصبانی هستم که دارم اینجوری حرف میزنم.
زهرا- نکیسا ببخشید غلط کردم معذرت میخوام گو خوردم دیگه این کارو نمیکنم نکیساااااااااااا
- خفه شو بسه دیگه،کثافت هرزه،حتی یه ثانیه هم دیگه نمیخوام ریختت رو ببینم دیگه هم به من اس نده
زهرا- نه نکیسا من بدون تو میمیرم. نکیسا با من این کارو نکن. بخدا دارم گریه میکنم نکیسا ببخشم میخواستم خوشحالت کنم.
- هیسسسسسسسسس هیچی نگو حتی تصور صداتم برام درده.
زهرا- نکیسا خواهش میکنم با من اینجور رفتارو نکن
- گفتم خفه شو.
زهرا- نکیسا خواهش میکنم.مگه من چه گناهی کردم که اینجوری میکنی؟
- زهرا هیچی نگو خواهش میکنم هیچی نگو.
راستش دلم براش سوخت و نخواستم بهش بگم میدونم با....هم رابطه داری ولی اگه یه ذره دیگه ادامه میداد حتما بهش میگفتم واسه همین بهش گفتم هیچی نگو و اونم ساکت شد و چیزی نمیگفت.
 بهش اس دادم:
- برات ارزوی خوشبختی میکنم خدافظ.
سیمکارتمو دراوردم و رفتم خونه عموم و از پسر عموم(محمد) خواستم چند روزی باهم بریم شیراز پیش دایی محسنم. اونم که همیشه پایه گشت و گذاره گفت صبر کن زنگ بزنم بیمارستان شیفت کاریمو کنسل کنم.
البته فکر میکنم بیشتربه خاطر این موافقت کرد که فهمید یه اتفاقی برام افتاده اما نمیپرسید چی شده.
همون بعدازظهر رفتیم شیراز خونه مجردی پیش دایی محسن. دایی کلی خوشحال شد و رفتیم بیرون شام که چی بگم عصرونه بود. زدیم بعدشم دایی رفت و یه شیشه ودکا گرفت و دور همی با یه دایی دیگم(حامد) زدیمش(البته نه همشو) و بلند شدیم رفتیم پارک ازادی...
خیلی شلوغ بود یه کم گشتیم تا اینکه چندتا دخترو حامد بهشون گیر داد.
 اونا هم که انگار از ما بدتر بودن. معلوم بود که گیج میزنن.
 حامد هرچی میگفت جواب میدادن اصلا هم کوتا نمیومدن فقط وقتی انتظامات میومد همه سکوت میکردن و روشونو ازمون برمیگردوندن همین جور کل کل کردن تا رسیدیم تو محوطه بازی ها نمیدونم چی شد که کل افتاد رو دلو جرات. دایی که میخواس کم نیاره گفت ببینید ما 4تاییم شما 5تا اشکال نداره که شما تعدادتون بیشتره شرط میبندیم رو کشتی واکینگ ها(بعضیا بش میگن اژدها) هرکی ترسید یا حالش بد شد پول بلیت گروه مقابل رو میده قبوله؟ همشون قبول کردن و رفتیم تو صف. خیلییییییی شلوغ بود. دخترا داشتن پچ پچ میکردن بعد چن دقیقه گفتن نه ما این شرطو قبول نداریم. دایی هم گفت ندارید که ندارید پول بلیتو بدین برید. ولی دختره هم خیلی زبون باز بود گفت نه پول بلیتو نمیدیم اما شرطو عوض میکنیم قبوله؟
دایی- اول شرطو بگو
دختره- اول تو بگو ماشین دارید؟
دایی- اره داریم
دختره- خب هرکی برد گروه مقابل رو به صرف قلیون میبره چمران
دایی- اما ما فقط یه نفر از شمارو میتونیم با خودمون ببریم
دختره-ما خودمون ماشین داریم منت شمارو نمیکشیم فقط دلمون سوخت که اگه شرطو باختید کلی حالتون گرفته میشه. انجوری اقلن خودتونم یه پک میزنید و کمتر زورتون میگیره.
من پریدم وسط حرفش و گفتم:شرط شما قبول شرط اولی هم سرجاش
دختره- ضرر میکنید ها گفته باشم
- نمیخواد نگران ما باشی بهتره از همین الان دنگ جم کنی چون مطمئن باش شرطو باختین
دختره- میبینیم
بلاخره سوار کشتی شدیم. ما 4تا اخرین ردیف نشستیم اونا رفتن وسط بشینن که دایی صداشون زد اگه نشستین باختین از همین الان.
دخترا هم گفتن ردیف اخر این طرف پر شده جای ما نیس. طرف ماهم پر شده بود اما دایی حامد با زبون بازی چندتا از پسرایی که کنار ما بودن رو فرستاد ردیف دوم و دخترارو اورد کنار خودمون و هرجور بود خودمون رو جا دادیم.
اولش کشتی اروم حرکت کرد و همه داشتیم میخندیدیم  ولی کم کم سرعت کشتی زیاد شد  دخترا که داشتن دس میزدن ساکت شده بودن و محکم میله رو گرفته بودن ولی ما حتی دستمون رو که به میله نمیگرفتیم هیچ تازه وایساده بودیم هر4تامون.
بعد دو سه دور که کشتی تند رفت صدای جیغو داد  دوتا از دخترا همراه مامان مامانشون رفت اسمون. یکیش(سحر) چشماشو بسته بود و میگفت الانه بیارم بالا. اون یکیشم مامان مامان میکردو به مهناز که این شرطو قبول کرده بود حرفای گنده میزد.
 تو همین حین حواسم رفت پایین کنار خروجی که چندتا مامور وایساده بودن که یکیش با دست مارو نشون میداد دایی هم که اصلا حواسش نبود و داشت دخترارو مسخره میکرد. به پسر عموم که بین منو دایی بود گفتم بهش بگو مامورا منتظر مونن.
کشتی داشت سرعتش کم میشد به دخترا هم گفتیم اونا هم ترسیده بودن.
دایی- بچه ها باید از هم جدا بشیم هرکی هر طرف رفت تا مامورا گمش کردن بیاد کنار ماشین حواستون باشه با موتور میان دنبالتون ها
به دخترا هم گفت بگید مارو نمیشناختید و ما مزاحم بودیم بعدم شماره مهنازو گرفت و گفت البته فکر نکنید شرطو فراموش کردم بهتون زنگ میزنم.
کشتی داشت وای میساد که یکی از مامورا اومد طرف ما.ماهم از این طرف اومدیم بیرون، از رو نرده ها پریدیم و د برو که رفتیم.
هرکدوم از یه طرف رفتیم و دنبال هرکدوممون دو سه تا مامور بود. خوب شد تیپ اسپرت بودیم وگرنه همه رو میگرفتن.
داشتم مث اسب میدوییدم واز رو صندلی  و سطل و همه چیز میپریدم نمیتونستم تو پیاده رو بدوام اخه با موتور بودن. به همین خاطر همش تو چمنا میدویدم و ازرو هرچی که توراهم بود میپریدم. دوبار تقریبا نزدیک بود گیر بیفتم و با موتور پیچیدن جلوم اما من با شیرجه ملق از رو شمشادها(یه کم تخصصی رشته های رزمی هست مثل نینجا) میپیردم اونطرف و فرار میکردم. تا رسیدم به پله های پارک یه نگا پشت سرم کردم
- نخیر این دوتا ول کن نیستن.
پله هارو دوتا یکی میرفتم بالا و خودمو رسوندم تو خیابون همین جور میدوییدم و دیگه نگا پشت سرم نمیکردم که ببینم دنبالمن یا نه فقط میدوییدم و خودمو از بین اون همه جمعیتی که تو خیابون بود رد میکردم. یه لحظه وایسادم نگا کردم دیدم با یه کم فاصله ازم دارن میان دیگه نای دوییدن نداشتم رفتم تو یه کوچه در نونوایی رو دیدم که بازه رفتم تو و درو پشت سرم بستم و نشستم پشت در.
شاطره داشت نگام میکرد و هیچی  نمیگف تا اینکه رفت و یه لیوان اب برام اورد و بم داد و گفت رفتن میتونی بری. ازش تشکر کردم و اروم درو باز کردم کسی تو کوچه نبود.
راه افتادم رفتم طرف ماشین تازه متوجه سوزشی روی گونم شدم. دستی روش کشیدم دیدم داره خون میاد( فکر کنم همون موقع که از رو شمشادها پریدم زخم شد) خیلی زخم مهمی نبود.
پیش خودم گفتم اوه من باید این همه راهی رو که دوییدم دوباره برگردم اههههه
رسیدم به ماشین حامد کنار ماشین بود ولی خبری از محمد و دایی محسن نبود.
زنگ زدم دایی محسن هرچی زنگ خورد جواب نداد با خودم گفتم حتما مامورا هنوز دنبالشن.
چند دقیقه ای نشستیم که اون دوتا هم سرو کلشون با خنده پیدا شد.
- چی شد کجا بودین؟
دایی محسن درحالی که چندتا هزاری رو تو دستش داشت تکون میداد گفت: هیچی مامورارو پیچوندیم و رفتیم دنبال دخترا ماشینشونم پیدا کردیم و اومدیم. سوار شید بریم چمران.
حالا این وسط دایی چه ابتکاری به خرج داده بود؟ سیوچ ماشینو از دخترا گرفته بود که نتونن فرار کنن. کلی بهش خندیدیم واسه این کارش.
راه افتادیم به طرف چمران دخترا هم داشتن جلومون میرفتن و به قول دایی حامد ماهم از پشت داشتیم دنبالشون میرفتیم تا دست از پا خطا نکنن.
رسیدیم چمران دخترا یه زیر انداز پهن کردن و ما4تا هم بی تعارف نشستیم.
حامد- یالا قلیون منو بدین.
مهناز- چشم حضرت والا هر فرمونی دارید بگید خجالت نکشیدا.
- فعلا هیچی کیف قلیون گرفتمه امر دیگه ای ندارم
مهناز یه چیزی زیر لب گفت و رفت. معلوم بود همشون زورشون گرفته که داییم اینجور بهشون امر و نهی میکرد.
خواست بره قلیون بگیره صداش زدم من نمیکشم. یه نگاه بد بم کرد و رفت وقتی برگشت 2تا قلیون تو دستش بود.
دایی حامد- خب تو فکر نکردی ما 3تا چطور با اینا سر کنیم؟ برو یکی دیگه هم بگیر یالا.
مهناز بازم یه چیزی زیر لب گفت و رفت و با دوتا قلیون دیگه برگشت.
دایی حامد- یکیش اضافیه ببر پسش بده
مهناز- خیلی رو داری بقیه ادم نیستن؟
دایی- نچ
مهناز- الانه با شیشه قلیون بکوبم تو سرت
دایی با صدای دخترونه- وا نگو میترسم
همه زدن زیر خنده و مشغول شدن جز من.
چند دقیقه بعد مهناز رفت تو ماشینش و تخته رو اورد.
مهناز-کی بلده بازی کنه؟
یه نگا به محمد انداختم دیدم هیچی نمیگه،میدونستم بلده اما چرا نمیخواست بازی کنه نمیدونم.
میترا-بیار بازی کنیم اینا که به ریختشون نمیخوره اصلا بدونن این چیه.
بلند زدم زیر خنده
میترا- تو بلدی؟
- درحدی که بتونم رو تورو کم کنم اره بلدم.
میترا- باشه حالا میبینیم. مهناز بده تا این بچه پررو رو سر جاش بشونم.
بازم بلند خندیدم که بیشتر حرصش بدم. جوری چشماشو دراورد که یه لحظه جام کردم.
-چیه اینجوری نگام میکنی امشب خوابم نمیبره
مهناز پقی زد زیر خنده و بعد از اونم بقیه دوستاش زدن زیر خنده
میترا-زهرمارتون احمقا. جای خندیدنتون بیای کمکم کنید این بچه پررو رو سر جاش بشونم.
مهناز-باور کن توی دانشگا کسی که بهش نگفته خواجه نصیر الدین طوسیه. اونم مرده وگرنه تا الان بهش گفته بود.
بازی رو شرو کردیم. اما از شانس من اخرای بازی با اینکه ازش جلو بودم جفت 5 اورد یه بار دیگه هم انداخت و کلی ازم جلو زد. بخشکی شانس....
اخر سر هم بازی رو برد و جلوشون ضایع شدم....
اونشب کلی خندیدیم و خوش گذشت. 
محسن سوگل و حامدم مهناز رو تور کرده بودن.
(بخدا هیچی مث مجردی گشتن به ادم حال نمیده. قابل توجه ادمین)
ادامه دارد.....
 
 
 
 
 
قسمت  پانزدهم
 
 
 
.... بعد از یه هفته که خوشگذرونی کردیم پسر عموم رفت سر کار(ناسلامتی دکتره ولی هنوز طرح بود و میگفت تا میتونم خوشگذرونی میکنم که بعد دیگه زنم نمیذاره) ظهر حرکت کرد به طرف خونه ولی من همراهش نرفتم و مونده بودم پیش داییم.
 ساعت 5یا 6 عصر.
نگران پسر عموم بودم که رسیده یا نه به همین خاطر سیمکارتمو گذاشتم رو گوشی و بعد یه هفته روشنش کردم.
تو اون مدت یکی از خطای دایی محسن پیشم بود و خط خودم خاموش بود.
بهش زنگ زدم و گفت که رسیده.
بعد خدافظی گوشی رو نگاه کردم 3 پیام داشتم، دوتاش مال زهرا بود یکیش گفته بود چرا گوشیتو خاموش کردی و یکی دیگش گفته بود وقتی روشن کردی بهم زنگ بزن.
پیام سوم رو نمیدونم کی فرستاده شمارش که اصلا اشنا نیس...
شماره- سلام خوبی؟
من که فکر میکردم بچه ها هستن و میخوان اذیت کنن گفتم:
- مگه تو دکتری؟
بعد چند دقیقه
- چقد مغروری حتی حاضر نشدی اسممو بپرسی.
- خب اسمت چیه؟ هرچند میدونم نمیگی و میخوای اذیت کنی
شماره- مینا هستم
چی مینا؟ خدایا دارم خواب میبینم؟
 ولی هنوزم فکر میکنم کسی داره اذیت میکنه.
- مینا نمیشناسم
شماره- خیلی خب خدافظ.
- حالا جوش نیار. یه نشونه بده
- ....(اسم شهرشون رو گفت)
 از خوشحالی دارم پردرمیارم. نمیتونم خودمو کنترل کنم بی اختیار میپرم تو هوا.
 دایی- چته عامو روح از بدنم جدا شد. 
بی توجه به حرفش ادامه دادم.
- یه نشونه دیگه بده
مینا-یادته وقت بازی گفتی هرکی رو با توپ بزنم تورو نمیزنم؟
وااااااااااای خدایا خودشه.
دارم بال در میارم از خوشحالی. اما باید خودمو کنترل کنم تا معلوم نباشه.
- سلام ببخشید اگه بد حرف زدم
- خواهش میکنم
- حالا امری دارید من در خدمتتونم
-نه فقط میخواستم یه سوالی ازت بپرسم چرا دیگه نمیای اینجا؟
- دیگه دلیلی نداره بیام قبلا یه دلیل بود که اونم رفت
- یعنی حتی الان برای دیدن پسر خالت که تازه به دنیا اومده هم نمیای؟
- نه نمیام. دوس ندارم بعضی از خاطراتم دوباره زنده بشه.
- منظورتون خاطرات منه؟
یه کم مکث کردم و ادامه دادم....
- قسمتیش اره ولی قسمتیش هم نه.
-خب اگه بخاطر رفتار من نمیای من ازت معذرت میخوام.خواهش میکنم حداقل واسه دیدن پسر خالت بیا.
- میشه جواب بدین؟
هنوزم شک داشتم که خودش باشه.
زنگ زدم رو گوشیش و جواب داد
با شوق سلام کردم
مینا-سلام حالت خوبه سلامتی؟البته اگه دوباره نمیگی مگه دکتری
من- مرسی من خوبم شما چطورید خوبید؟بابا مامان خوبن؟ سکینه خوبه؟ ببخشید تورو خدا فکر کردم کسی میخواد اذیت کنه.
- مرسی همه سلام میرسونن سکینه هم خوبه
وای خدا دارم از خوشحالی بال بال میزدم اما سعی میکنم این خوشحالی لحن رسمی حرفم رو به هم نزنه
- چه خبر مینا خانوم
- والا خبرا پیش توئه دوسدخترات چطورن؟
- منکه دوسدختر ندارم
- دس بردار یعنی انتظار داری باور کنم؟
- همشون دس بوستن ولی باور کن ندارم.
- اره منم باور کردم. بگذریم چرا نمیای اینجا؟
- راستش .... خب چطور بگم.....
- بگو بخدا ناراحت نمیشم
- خب راستش من اونجا خیلی تنهام بعدم که قضیه تو پیش اومد و گفتن میخوای عروسی کنی دیگه منم دلیلی نمیدیدم که بیام.
- نکیسا تورو خدا از دست من ناراحت نباش من دوس ندارم هیچکس از دستم ناراحت باشه.دوس ندارم کسی ازم کینه به دل داشته باشه یا ناراحت باشه.
- من از دست شما ناراحت نیستم شماهم حق دارید واسه زندگیتون تصمیم بگیرید.این حق مسلم هر انسانیه.
- نکیسا میشه اینقد با من رسمی حرف نزنی حس میکنم دارم با یه غریبه حرف میزنم
- باشه چشم. ولی الان که شارژم تموم بشه.
- خب....
گوشی قط شد
یه نگا به دورو ورم انداختم با یه رکابی و یه شلوارک تو کوچه رو موتور دایی نشسته بودم
خدایا من کی اومدم اینجا که نفهمیدم؟ بلن شدم برم داخل که مینا زنگ زد
- الو مینا خانوم میشه 5 دقیقه دیگه زنگ بزنی؟
مینا-باشه
رفتم شلوار و پیرهنمو پوشیدم که دوباره زنگ زد.
من- سلام ببخشید میخواستم لباس بپوشم
مینا- نه اشکال نداره. اینقدم رسمی حرف نزن
-چشم
- ببین نکیسا من دوس ندارم بخاطر من نیای خونه خالت. خودت فکر کن الان 3ساله نیومدی اینجا حتی الانم که مامانت یه ماه اینجاس و خواهرت و باباتم چن روزی میشه اومدن تو نیومدی اصلا تو چطور دلت میاد نیای پسرخالت رو که یه چند هفتس به دنیا اومده ببینی ها؟
محو صدای زیبای مینا بودم انگار داشت برام اواز میخوند. بی اختیار گفتم:
- خودتم به قشنگی صدات شدی؟
زد زیر خنده و بلند خندید.وای که صدای خندش چقد خشکله. یاد روزی افتادم که برای اولین بار صدای خندشو شنیدم. هنوزم به همون زیبایی بود. هنوزم برام دلنشین بود.
من- چرا میخندی؟
مینا- پس خبر نداری
- از چی؟
- از خشکلی من
- یعنی خیلی خشکل شدی
- اره
- مثلا چقد؟
- زیاد از من خشکلتر نیس تو این منطقه
- اعتماد به نفستو برم
- به خدا جدی میگم من تو این شهر تکتازم
پوقی زدم زیر خنده و کلی به حرفش خندیدم اونم خندش گرفته بود و میخندید.
- وای خدا دلدرد گرفتم
مینا- کوفت بسه دیگه و باز خودش زد زیر خنده
-والا تا جایی که من یادمه تو یه سیاه سوخته بیشتر نبودی!
مینا-اره جون عمت. نگا پوست من کن انگار سفید برفی.اصلا هرکی نگا من میکنه میگه من ایرانی نیستم 
باز پوقی زدم زیر خنده که گوشی قط شد. فکر کنم شارژ اونم تموم شد
رفتم و دوتا شارژ خریدم،یکی برای اون و یکی برای خودم ولی اون شارژو وارد نمیکرد و با گوشی مامانش اس داد واردش نمیکنم بلاخره با اصرار من واردش کرد و گفت فردا حتما در عوضش برات میفرستم.
دوباره بهش زنگ زدم.
- مینا خانوم؟
- بله؟
دوباره یاد حرفش افتادم(تکتازم) و شرو کردم به خندیدن.
مینا- به چی میخندی؟
- به تکتاز!
خودشم باز زد زیر خنده.
مینا- حالا تو باور نکن. بخدا اگه ببینیم اصلا نمیگی ایرانیم همه میگن من شبیه..... هستم(اسم یه خواننده دختر امریکایی. تو کفش بمونید تا اخر داستان)
دوباره شرو کردم به خندیدن. اینقد خندیدم که هم دلم و هم گونه هام درد گرفته بودن.
- بگذریم همون تکتاز بهتره به نظرم. باز شرو کردم به خندیدن.
- زهر مار چه خبرته؟
باز خودش زد زیر خنده.
حالا مثلا میخواس به من سیاست بده که نخندم ها خودشم از حرف خودش خندش گرفت.
- بگذریم. مینا خانوم شماره منو از کجا پیدا کردی؟
- دیروز پیش خواهرت و شهرزاد بودم بهشون گفتم بیاید نکیسارو سر کار بذاریم شمارتو ازشون گرفتم ولی گوشیت خاموش بود نقشمون نگرفت. منم دیشب یه اس بهت دادم دیدم بازم خاموشی. خیلی دلم میخواست ازت بپرسم چرا دیگه نمیای. اگه روشنم بودی میخواستم ازت بپرسم چرا نمیای و اینکه گفتم مزاحم بشیم فقط به خاطر این بود که شمارتو ازشون بگیرم.اخه خیلی برای من مهمه که کسی از دستم ناراحت نباشه. نکیسا خواهش میکنم از دست من ناراحت نباش.
- مینا خانوم من اصلا از دست شما ناراحت نیستم به خدا.
شارژم باز تموم شد.
رفتم یه شارژ دیگه گرفتم و شرو کردیم به اس ام اس دادن به هم.
تا شب به هم اس ام اس دادیم.
بیشتر حرفامون درباره این بود که چرا من نمیرم خونه خالم و هر دقیقه میگفت باید بیای به پسر خالت سر بزنی.
-میدونی شهرزاد ازت دلخوره که نمیای اینجا؟
فکم افتاد با این حرفش
-بابا اون چرا باید دلخور باشه تازه باید یه نون بخوره یکی بده در راه خدا که من نمیرم خونشون.
-حالا من بهت گفتم اون خیلی از دستت ناراحته
- اخه چرا؟
-نمیدونم بهتره از خودش بپرسی.
- والا چی بگم. این یه چیز محالیه که بخاطر ندیدن من ناراحت باشه
- خالتم خیلی از دستت دلگیره. دیشب به مامانت میگفت مگه ما چه بدی به نکیسا کردیم که نمیاد اینجا. نکیسا ازت خواهش میکنم اگه از دست من دلخور نباش یا حداقل اگه ازم دلخوری یه روزو تحمل کن و بیا پیش پسر خالت. ازت خواهش میکنم بیا بخدا قول میدم تا وقتی اونجا هستی اصلا اون دورو ورا پیدام نشه که خاطراتت زنده بشه.
-مینا خانوم این چه حرفیه داری میزنی؟ من چرا باید از دست شما دلخور باشم؟
- ولی من میدونم به خاطر من این چند سال نیومدی اینجا. بخدا قول میدم تا وقتی اینجا هستی نیام خونه دایی که ببینیم.
- نه بخدا داری اشتباه میکنی. فقط یه چیزه که میتونه منو بکشونه اونجا اونم دیدن تو هس.
خلاصه با هر کلکی بود منو راضی کرد برم شهرشون. اما من هزار بار بهش تاکید کردم اگه میام اونجا به خاطر هیچ کس جز اون نمیرم و گفتم فقط به این خاطر میرم که فکر نکنه از دستش ناراحتم.
برام مهم نبود که شهرزاد از دستم ناراحت باشه یا خاله حتی برام دیدن پسر خالم هم مهم نبود.(اخه بچه تازه به دنیا اومده هم دیدن داره؟ همشون مث همن)
تنها چیزی که میتونست منو به اونجا بکشونه مینا بود.
هیچوقت فکر نمیکردم بهم زنگ بزنه و همچین چیزی ازم بخواد.(البته همون وقتی که جوابمو نمیداد و با خودم میگفتم یه روز پشیمون میشه از این کارش و خودش همینو ازت میخواد اما فکر نمیکردم اونقدر براش مهم باشم که به فکر ناراحتیم باشه)
طبیعی بود با اون همه علاقه ای که قبلا بهش داشتم این خواهششو بیجواب نذارم و برم خونه خالم اینا.
صب زود ساعت 11بلن شدم! رفتم یه دوش گرفتم و صورتمو اصلاح کردم و رفتم جلو اینه.
اتو به دست داشتم تار تار موهامو صاف میکردم. اگه بگم یه ساعت نیم داشتم موهامو مدل میدادم باور کنید اغراق نکردم. هیچوقت این اندازه وقت صرف نمیکردم واسه مدل دادن به موهام. جالب اینجا بود که مدل دادن هیچکسو جز خودم قبول نداشتم و نمیذاشتم داییم برام به موهام مدل بده.
یه نگاه به ساعت انداختم ساعت 1بود.
غذامو خوردم و از دایی خواستم برسونم به ترمینال کاراندیش.
یه نیم ساعتی هم تو ترمینال معطل شدم تا تاکسی حرکت کرد.
دو ساعتی تو راه بودیم تا رسیدم به شهرشون.
-ای خدا این چه وقت بارون زدنه اخه. نمیتونستی یه نیم ساعت دیگه صبر کنی تا من برم بعد بارون بزنی؟ اخه نمیگی من ظهر یه ساعت گیر این موها بودم؟
ترمینال شهرشون یه ده دقیقه ای پیاده روی داشت تا جایی که تاکسیا سوار میکردن به همین خاطر موهام زیر بارون که داشت مث ابشار میریخت پایین کاملا خراب شده بود. سر پناهی هم نزدیکم نبود که برم زیرش یعنی اگه بودم من نمیدونستم کجاست. اخه اولین بار بود که رفته بودم به ترمینالشون.
تابستون بود دقت کنید تابستون بود و داشت بارون میزد. چه دلیلی جز ضد حال به من وجود داشت که بارون بزنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
رسیدم به ایستگاه تاکسیا یکیشو دربست گرفتم و ادرسو بهش دادم.معلوم بود میخواد تیغم بزنه ده تمن میخواس واسه کرایه بگیره نامرد.
حوصله نداشتم باهاش سرو کله بزنم واسه اینکه یه هزار تمنی کمتر بگیره اونم با کلی منت.
رفتم کنار جاده اولین ماشین شخصی وایساد بهش ادرسو گفتم اونم گفت 3هزار تمن میگیره میبرم منم سوار شدم.
هنوز بیس متر حرکت نکرده بودم که گوشیم زنگ خورد. یه شماره غریبه بود.
-بله؟
یه صدای دخترونه ناز و خوشکل پیچید تو گوشم
-الو سلام
-سلام شما؟
با ناز ادامه داد
-امروز صب بهم شماره دادی.
شاخ از سرم زده بود بیرون
-کی من؟ من شماره دادم؟ کی شماره دادم؟
با ناز و اشوه بیشتر ادامه داد
-اره خودت بهم شماره دادی ناراحتی بهت زنگ نزنم.
- نه نه یه لحظه گوش بده من الان تو تاکسی هستم نمیتونم حرف بزنم بعدا خودم باهات تماس میگیرم.
گوشی رو قط کردم و توی اینه ماشین سعی کردم با باقی مونده چسپی که رو موهام بود یه مدلی به موهام بدم.
تو راه با دیدن گل فروشی ها یادم اومد زشته دست خالی برم....
از راننده خواستم جلوی یه گل فروشی نگه داره.
رفتم داخل گل فروشی یه سبد گل خریدم و رفتم طرف خونه خاله اینا.
راننده سر خیابون نگه داشت گفت بفرما.
پیاده شدم.
-وای خدا حالا باید کجا برم چقد تو این سه سال اینجا عوض شده حالا باید از کدوم طرف برم؟
دلو زدم به دریا و از یکی از کوچه ها رفتم پایین ولی یه کم که رفتم دیدم تشابه ای با اون کوچه ای که خالم اینا توش زندگی میکردن نداره.
برگشتم و از کوچه بعدی رفتم وبا دیدن خونه ها متوجه شدم دارم درست میرم.خوشبختانه این خونه ها انگار زیاد تغییر نکردن.
کمی از کوچه پایین رفتم و به ذهن خودم فشار اوردم که خونه مینا اینا رو پیدا کنم.
یادم اومد خونشون باید همین باشه. اما خونشون خیلی تغییر کرده.قبلا درش ابی بود الان سفید شده.
قبلا نما نشده بود ولی الان نما شده.
خونه خالم اینا هم یه کم تغییر کرده بود اما میتونستم به یاد بیارم کجا بود.
رفتم پشت در و در زدم اما انگار کسی نیس.
ایفونو از بس فشار داده بودم داشت میسوخت.
- تقصیر خودته اگه میگفتی میخوام بیام الان پشت در بسته نبودی.
حوصلم نمیشد تو کوچه وایسم. از در رفتم بالا و تو حیاط نشستم.
زنگ زدم به همون شماره ای که تو ماشین باهام تماس گرفته بود.بعد از چندتا بوق با همون صدای نازک و باز ناز و اشوه جواب داد.
-الو عزیزم
-سلام مینا پاشو بیا خونه داییت میخوام ببینمت.
-نکیسا تو از کجا فهمیدی منم؟
تو دل خودم گفتم اگه ادم بعد این چن وقت صدای کسی رو که دوسش داشته فراموش کنه به درد لای جرز دیوار میخوره.
-حدس زدم. میای؟
-اره صب کن.
یه بیس دقیقه ای گذشت که یکی در زد و اومد داخل.
خوشبختانه در حیاط قفل نبود فقط گیرش زده بود که منم گیره رو باز کرده بودم. اومد داخل و گفت سلام.
نشسته بودم کنار دیوار و سرم پایین بود. سرمو بلند کردم و خواستم جواب سلامشو بدم که یه دفه با دیدن اون همه زیبایی هنگ کردم. اصلا دیگه زبونم باز نمیشد که چیزی بگم.
با دیدن مینا دلم لرزید.
خدا انگار این دخترو نقاشی کرده.
پوستش اونقدر سفید بود که ادم دهنش باز میموند.
چشمای سیاه به رنگ شبش مث چشمای اهو بود.
دماغ کوچولوی عروسکی داشت.(البته طبیعی بود نه عملی)
لبای کوچولو که با یه لبخند ملیح خیلی زیبا شده بود.
رنگ موهاش که یه تیکشو ریخته بود کنار صورتش واقعا زیبابود. نمیدونم چه رنگی میشه اسمش گذاشت اما به زیتونی شباهت داشت.
موهاش هر رنگی هست واقعا زیباست.(در ضمن به خانومای یه نموره حسودم بگم موهاشو رنگ نکرده بود)
یه شال سفید با یه مانتوی سرمه ای و جین ابی.
با اون اندام ظریفی هم که خدا بهش داده بود دیگه هیچی کم نداشت.
محو این همه زیبایی شده بودم. البته بهتر بگم هنگ کرده بودم با دیدن این همه زیبایی. منی که دیروز داشتم مسخرش میکردم واسه اینکه گفته بود تکتازم امروز پیش خودم گفتم واقعا هم تکتازی.
تو عمرم دختری به این زیبایی ندیده بودم. دست هرچی خوشکل بود از پشت سر بسته بودش.
واااای خدای من باورم نمیشه این همون مینای سه سال پیش باشه.
تازه به خودم اومده بودم.بعد از این همه فکر و گفتم سلام مینا خانوم.
مینا-مگه کسی خونه دایی نیس؟
-نه کسی نیس. فکر کنم رفته باشن بیرون
مینا-خب بیا بریم خونه ما تا بیان.
-مرسی مزاحم شما نمیشم.
مینا-چه مزاحمتی بابا
-ممنون مینا خانوم منتظر میومنم تا بیان اخه نمیدونن من اومدم میخوام غافلگیر بشن.
مینا-من دیگه اصرار نمیکنم اون خونه رو متعلق به خودت بدون.
-صاحابش زنده باشه مینا خانوم
مینا-پس فعلا خدافظ، لبخندی گوشه لبش نشوند و رفت.
ادامه دارد....
 
 
 
 
قسمت  شانزدهم
 
نیم ساعتی نشستم که در باز شد و خالم همراه بچه وارد شد اما انگار تنها بود.
مستقیم رفت طرف در خونه و بازش کرد رفت داخل.
انگار منو ندیده بود.
بلند شدم رفتم پشت سرش و سلام کردم.
نگاه خاله روم قفل شده بود. تعجب توی چشماش موج میزد.
-سلام عزیزم.
اومد صورتمو بوسید.
-بفرما نکیسا جون.
رفتیم داخل و بچه که تو بغلش بود  رو گذاشت توی گهوارش.
یه نگاه به پسر خالم انداختم. چقد تپل و با نمک بود.
خاله میخواست بره طرف اشپزخونه که من نذاشتمش و گفتم:
-چیزی نمیخوام بیاری واسه پذیرایی کنار پسرت بمون.
خاله صداشو مث بچه کوچولو ها کرد و از طرف بچه گفت:
-داداش نکیشا چی شد اومدی این طلفا؟ داداش نکیشا شلا نیومدی بیمالستان دیدنم؟ اونجا من حوشله دختلالو نداشتم کشی هم نبود که من باش باژی کنم کژا بودی؟ یه گله دختل لیخته بودن دولم اعشابمو خولد میکلدن.
خندم گرفته بود از لحن خالم.
-خاله بقیه کجان؟
- رفتن بازار خرید کنن،منم پیش دکتر بودم اوردنم رسوندنم و رفتن.
یه ساعتی گذشت که صدای باز شدن در حیاط اومد.
اخر اتاق نشسته بودم و داشتم تلوزیون نگا میکردم. با اینکه نگاهم به تلوزیون بود اما فکرم پیش مینا بود و پیش خودم صورت زیباشو تصور میکردم.
تمام لامپای اتاق خاموش بود و توی تاریکی معلوم نبودم.
شهرزاد اومد توی اتاق و داد زد مامان این تلوزیون برای کی روشنه؟
رفت طرف تلوزیون که خاموشش کنه اروم گفتم:
-بذار روشن باشه دارم نگا میکنم.
با یه صدای بلند که توش پر ذوق بود گفت:
-نکیساااااااااااااااااااا کی اومدی؟
تند اومد طرفم و دستمو گرفت.
- سلامتو خوردی؟
- ببخشید سلام
خشک و بی روح گفتم:
- علیک سلام.
با صدایی که توش پر بود از ناز و عشوه گفت:
- نکیسااااااااااا
منم به تقلید از خودش گفتم:
- بلهههههههههههه
(حه حه حه حه چقد حال میده حرص دخترارو دربیاری.)
اخماشو کشید توی هم و گفت:
- خوش اومدی.
- نمیدونستم اینقد خوشحال میشی وگرنه اصلا نمیومدم.
- باز شرو کردی؟
- چیرو شرو کردم؟
چشماشو برام یه چرخی داد و نفسشو داد بیرون
- هیچی.
لامپارو روشن کرد و اتاقو ترک کرد.
همیشه با شهرزاد کل داشتم. خدا یه روزو نساخته بود که ما دوتا به هم نپریم.
یه وقتایی من حوصله کل نداشتم اون ضد حال میزد یه وقتایی هم اون حوصله نداشت کل بندازه که من شروعش میکردم.
همیشه عین سگ و گربه بودیم.
رفتم تو هال بقیه هم مث شهرزاد یه جورایی با دیدنم تعجب کردن و رفتن تو ذوق.
بعد از اینکه با همه رو بوسی کردم نشستیم. هرکی یه گوشه ای ولو شده بود از خستگی.
از گرسنگی روده کوچیکم نصف اعضای درونی بدنمو خورده بود. منتظر شام بودم اما انگار کسی حوصله نداشت بلند شه شام درس کنه.
بیتعارف رفتم توی اشپزخونه و بعد از دید زدن یخچال و چک کردن محتویات داخلش بساط سوسیس بندری رو پهن کردم.
صدای خالمو شنیدم که به شهرزاد میگف پاشو نکیسا باید غذا درس کنه؟
شهرزاد هم اومد و کمکم کرد.
فردای اون روز از بس بیکار بودم دوس داشتم سر خودمو بکوبم تو دیوار.
-اه عجب غلطی کردم اومدم اینجا.
حوصله کل با شهرزادم نداشتم. لباسامو پوشیدم و زدم بیرون. یه کم توی حیاط چرخیدم اما نه فایده نداشت.
زدم بیرون و از کوچه خالم اینا رفتم پایین. میدونستم قبلا پایین کوچه یه بوستان بود.
رفتم توی بوستان یه گشتی خوردم و برگشتم خونه.
جلوی در خونه بودم که دیدم مینا داره میره طرف خونشون.
بی اختیار نگاهم دوخته شد بهش و لبخندی رو لبم نشست.
وای خدا دل ادمو اب میکرد.چه با ناز و عشوه راه میرفت.
جلوی در نشستم و رفتنش رو نذاره کردم.
تا ظهر جلوی در نشستم و خیره به در خونه مینا اینا نگاه میکردم به امید اینکه مینا یه بار دیگه بیرون بیاد.
بعدازظهر بازم رفتم جلوی در نشستم. یکی دو ساعتی گذشت که مامان مینا همراه مینا از خونشون زدن بیرون و اومدن سمت خونه خالم اینا.
من- سلام زن عمو حالتون خوبه؟ عمو چطوره؟
مادر مینا انگار منو یادش نمیومد و داشت با تعجب نگام میکرد که مینا گفت مامان نکیسا هست.
مادر مینا- سلام خوبی.ماشالا ماشالا بابا بزرگ شدی اصلا نشناختمت. چه خبر خوبی؟ میدونی کی تا حالا ندیدمت؟
بعد از یه حال احوال گرم رفتن داخل.
بازم داشتم مینا رو نگاه میکردم درواقع محو تماشای صورت زیباش شده بودم.
یه لبخند بهم زد و پشت سرش مامانش رفت داخل.منم پشت سرشون رفتم داخل.
چند دقیقه ای گذشت که گوشیم زنگ زد.زهرا بود.
میخواستم جواب ندم اما ول کن نبود و پشت سر هم زنگ میزد.
بلند شدم رفتم توی باغچه که کسی نبینم.
من-بله؟
زهرا-معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموش بود؟
-.....
-با توام مگه زبون نداری؟
-....
-الوووووو
-ها چته؟
-میگم چرا گوشیت خاموش بود؟
-به تو ربطی نداره.
- چی؟ تکرار کن
- بـــــــــــه تـــــــو ربــــــطـــــــی نــــــداره فهمیدی؟
-که اینطور. باشه.
- خب کار نداری خدافظ.
- الوووووووووو نکیسا صب کن ببینم.
-بگو.
- چرا این چند روزه نیومدی توی بوستان؟
- خونه نیستم.
- کجایی؟
- به خودم ربط داره.
-خودت که منو میشناسی. یالا بگو کجایی تا اون روی سگم بالا نیومده.
- جهنم.
پشت گوشی دادشت جیغ جیغ میکرد و گاهی وقتا یه کلمه هایی هم بین جیغاش شنیده میشد بطور نامفهوم.
-ببین زهرا من حوصله ندارم جرو بحث با تورو  ندارم. خونه خالمم. امر دیگه؟
همراه جیغ گفت: نکیسا درس جوابمو بده
بلند شدم که مثلا راه برم. چشمام افتاد به پنجره اتاق شهرزاد و شهرزاد رو پشت شیشه دیدم که فوری نشست.
معلوم بود داشته به حرفام گوش میداده ولی برام مهم نبود.
- اینقد داد نزن پوستت چروک میشه.
- کی میای؟
- معلوم نیست.
- یعنی چی؟ چرا معلوم نیست؟ مگه تو چند روز دیگه امتحان نداری؟
تازه یاد امتحانم افتادم با این حرفش.
- حالا تا امتحان خیلی دیگه وقت هست.
- امروز 27تم هس 16م امتحانته پس کی میخوای بخونی دیگه؟
- جناب بازپرس بنده زندگیم به خودم ربط داره.
- نکیسا با من درس حرف بزن
یه کم دیگه باهم جرو بحث کردیم بعدم گوشی رو قط کردم و رفتم داخل.
مستقیم رفتم سمت اتاق شهرزاد و درو باز کردم. مینا و خواهرمم توی اتاق بودن.
-لطفا به بعضیا بگید این کار زشتیه که به حرف یکی دزدکی گوش بدی.
شهرزاد- به بعضیا بگید من اتفاقی حرفاشو شنیدم.
حوصله بحث باهاشو نداشتم درو بستم و اومدم بیرون.
دوس داشتم حالا که مینا نزدیکمه بیشتر ببینمش.
یه اس ام اس براش فرستادم.
- مینا خانوم میشه بیاید توی هال؟
- چرا؟
ای خدا حالا من مونده بودم چی جوابش بدم. چه دلیلی میتونستم بیارم.
سکوت بهترین جواب بود.
بعد از چند دقیقه خالم که ارشام کوچولو رو بغل کرده بود از طرف ارشام شرو کرد به حرف زدن.
- داداش نکیشا شلا تنها نششتی؟ شَبل کن بژلگ بشم باهم میلیم تو باژال دختل باژی میکنیم..... داداش یه دختل خوب برای من پیدا کن از همین الان. یه شماله لندم (رند) باید بگیلم. شَبل کن بژلگ بشم.
بازم خندم گرفته بود از حرفاش.
دیگه یه جورایی عادت کرده بودم به این حرفایی که دورو وریام میزدن.
دیگه برام عادی شده بود که همه فکر کنن شب تا صب توی خیابونا دنبال دختر و شماره دادن هستم.
همه اینا به خاطر جوی بود که بابام بر علیه من و لباس پوشیدنام درس کرده بود.
از وقتی شلوار پارچه ای رو کنار گذاشتم و شلوار جین پوشیدم. از همون موقع که دیگه پیرهن گشاد نپوشیدم و رفتم سراغ پیرهنای تنگ بابام این جو رو بر علیه من توی خانواده راه انداخت که اینجور لباس پوشیدنو کنار بذارم.
از همون وقت که اتو گرفتم دستم و موهامو مدل دادم.
اما زهی خیال باطل. دیگه هرچی ساده گشته بودم کافی بود. دوس داشتم یه روزم برای خودم زندگی کنم نه برای مردم.
با اینکه از لباسای عجق وجق بدم میومد و سعی میکردم جین ساده بگیرم با پیرهن ساده اما بابام همیشه از طرز لباس پوشیدنام شاکی بود و میخواست شلوار پارچه ای بپوشم و ....
هیچکس حرفاشو قبول نداشت و میگفتن پسر جوونه و دوسداره تیپ بزنه.
بابامم که دید اونجوری حرفش پیش نمیره پیش بقیه اینجوری جلوی بقیه جلوه داد که من شب تا صب توی خیابونا دنبال دخترام.
خب عادی هم بود که بقیه به خاطر این بهم گیر بدن البته به جز دایی هام.
صدای شهرزاد از این افکار بیرونم کشید:
- اره پسرتو تربیت کردی مامان خانوم. از همین الان واسش معلم استخدام کردی.اونم چه معلمی.
- این جور حرف زدنت یعنی اگه من معلمش باشم بده؟
- بله که بده. داداشمو مث خودت منحرف بار میاری.
- نه بابا تو واسه این نیستی که داداشت منحرف بشه تو واسه اینی که یکی بشه مث من و جلوی اون زبون شیش متری تو وایسه. مگه نه خاله؟
خاله- والا چی بگم خاله جون به نظرم من دخالت نکنم بهتر باشه.
یه نگاه به شهرزاد انداختم،از نگاهش میشد فهمید که میخواد خونمو بخوره.
لیلا خانوم(مادر مینا)- ای بابا شما بعد این همه سال بزرگ نشدین هنوز؟
- به احترام زن عمو هیچی بهت نمیگم.
اخماشو زد تو هم و رفت به طرف اشپزخونه.
بعد این همه جرو بحث مینارو دیدم که وایساده داره بهم نگا میکنه.
بازم داشتم محو اون همه زیباییش میشدم.
یه گوشه نشستم و چشم دوختم به صورت مینایی که رو به روم نشسته بود.
 
 
 
 
 
قسمت  هفدهم
 
بعد از اون روز که مینا با مادرش اومد خونه خالم دیگه مینا نیومد.
کار هر روزم شده بود نشستن جلوی در برای دیدن مینا.نمیدونم دلیل اون کارمو چطوری بگم.
واقعا به انتظار نشستن برای دیدن مینا برام دلپذیر بود. با قاطعیت میگم که بهترین لحظات اون سفرم انتظار کشیدن برای دیدن مینا بود.
گاهی وقتا دیگه طاقت نمیاوردم و به مینا اس میدادم بیا بیرون.
معمولا بعد از چند دقیقه با یه لبخند میومد بیرون دستی برام تکون میداد و میرفت داخل.
(مینا هنوزم نمیدونه که من صب تا شب منتظرش جلوی در مینشستم و فکر میکنه هر وقت بهش اس میدادم منتظرش بودم.)
مینا اونقدر خواستنی بود که اگه کسی گیر نمیداد شبم نمیخوابیدم و منتظرش میموندم.
****
دو روز تا امتحانم باقی مونده بود.
خرداد ماه وسط امتحانام بدجور مریض شدم و نتونستم سر جلسه امتحان حاضر بشم به همین خاطر باید شهریور ماه دوباره امتحان میدادم.
رفتم خونه. جزوه رو برداشتم و یه نصفه روزم نشد که همه جزوه رو خوندم.
روز بعدم رفتم کارتمو از مدرسه بگیرم که معلم فیزیکم دیدم.
سلامی بهش کردم اما بدون اینکه نگاهی بهم بندازه یا جوابی بده رفت.
یه علامت سوال گنده تو سرم به وجود اومده بود.
یعنی چرا اقای کریمی با من اینجوری رفتار کرده بود؟
اقای کریمی یکی از بهترین معلم هایی بوده که در طول دوران تحصیلم داشتم.
همیشه سر کلاس از اولین نفراتی که سوال میکرد بودم و هیچوقتم نمیشد درسو بلد نباشم.
رفتم پیش رییس و کارتمو گرفتم.
اقای رجبی مدیر مدرسه صدام زد و گفت نکیسا چرا تو این امتحان شرکت نکردی؟
- اقا مریض شدم.
سری تکون داد و ادامه داد:
- ببین نکیسا این دوستات که امتحان نمیدن براشون درس مهم نیس.مثل همین ....
اینا پول باباشون از پارو بالا میره. فردا نتیجه نگرفتن میرن دانشگاه ازاد و به زور پول یه مدرکی میگیرن. اما تو چی؟ بخدا حیفه با این استعدادت بخوای مث اینا بشی.
- اقا بخدا من مریض شدم که نرفتم امتحان بدم. به جان بابام مریض شدم.
- خداکنه همینطور باشه و مث اینا نشی.
بعد از یه رب از دفتر مدیر و رییس زدم بیرون.
خواستم برم خونه اما خواستم یه خسته نباشید هم به اقای کریمی بزنم.
یه 45دقیقه ای منتظر موندم که اقای کریمی از کلاسش اومد بیرون و رفت سمت ماشینش.
بازم سلامی کردم ولی اینبار با اکراه جوابمو داد.
نمیدونستم اقای کریمی چش بود که اینجوری جوابمو میداد. همیشه کلی با دانش اموزاش شوخی میکرد.
میخواستم یه کم سر به سرش بذارم مث همیشه.
- اقای کریمی تیمتونو امسال میترکونیم
- ها ها ها ها شتر در خواب بیند پنبه دانه.
اگه واسه کل مدرسه هم درس میداد وقتی حرف از پرسپولیس میشد درسو تعطیل میکرد.
یه کم باهم کل کل کردیم. بعد کل کل ازم پرسید چرا نرفتم امتحان بدم؟
منم قضیه رو بهش گفتم.
اومدم خونه یه نگاه دیگه به جزوه انداختم.
روز بعد ساعت 9 امتحان داشتم.
رفتم توی حوزه دیدیم بههههههع جمه عرازل کلاس جمه.
با دیدنم اومدن پیشم وگفتن من چرا واسه امتحان رفتم اونجا. همه تعجب کرده بودن.
بعد از اینکه فهمیدن من قراره امتحان بدم هر کدوم یه چیزی بهم وعده دادن و فقط میخواستن سر جلسه هواشونو داشته باشم و جوابهارو بهشون برسونم.
- نکی بخدا یه خط بهت میدم که 5تا 7 توشه (بابای این یکی نمایندگی ایرانسل داشت)
- نکی هرچقد بخوای بهت پول میدم فقط به اندازه 10به من برسون( این یکی باباش خر پول بود)
- نکیسا یه گوشی بهت میدم فقط به اندازه 7 به من برسون تا تکش بزنم ( اینم گوشی فروشی داشت)
- بابا خجالت بکشید این حرفا چیه میزنید؟ من هیچی نمیخوام.
-پیمان از تو یکی دیگه انتظار نداشتم این حرفو بزنی. هنوز اینقد دوستیمون بی ارزش نشده که بخوام ازت پول بگیرم. اگه موقعیت جور بود هرچی خودم نوشتم برای شما هم میگم.خجالت بکشید،این حرفا چیه؟
هنوز بچه ها دورم جم بودن که یکی از بچه های محله هم اومد پیشم وازم خواست بهش برسونم.
چند دقیقه بعدم یه پسره اومد گفت اگه اینو نمره نیارم باید برم سربازی تورو خدا کمکم کن.
چند نفر دیگه هم اومدن و خواستن بهشون برسونم و بهم وعده پول دادن.
رفتیم سر جلسه.
خوشبختانه اخر سالن بودم و پشت سر من کس دیگه ای نبود که اذیت کنه.
جواب سوالارو نوشتم که یه تیکه چوب محکم خورد تو سرم. یه تکه از چوب صندلیهایی بود که روشون نشسته بودیم.
سرمو بلند کردم دیدم همه سالن نگاهشون به طرف منه.
دوتا سوال دیگه داشتم که جواب بدم. اما بیخیال جواب دادنشون شدم و برگه دفتری که بچه ها بهم داده بودن رو دراوردم و با احتیاط کامل شرو کردم به نوشتن جوابا
14 نمره براشون نوشته بودم. یه نگا به ساعت انداختم دیدم نیم ساعت دیگه بیشتر وقت نیست.
قید دوتا سوال باقی مونده رو هم زدم و بلند شدم.
وقتی از کنار پیمان رد شدم جواب هارو انداختم روی دسته صندلی و رفتم.
پاسخ برگمو سریع تحویل دادم و اومدم بیرون.
طبق قرار بعد از اینکه پیمان جواب هارو نوشت باید جواب هارو به یه نفر دیگه میداد و خودشم یه کپی از جوابها رو مینوشت تا دوتا جواب بین بچه ها رد و بدل بشه که جوابها به همه برسه.
حتی یه لحظه هم منتظر نموندم که یکیشون بیرون بیاد.
سریع اومدم خونه.
ساعت یازده بود. باید یه فکری واسه ظهر میکردم.
یه بسته گوشت چرخ کرده از فریزر بیرون اوردم تا یخش اب بشه و واسه ظهر کوبیده درس کنم که زهرا زنگ زد.
زهرا میدونست واسه امتحانم برگشتم خونه. بعد از چند باری که بهم زنگ زد و جوابشو ندادم شرو کرد به اس دادن.
- نکیسا اگه اومدی خونه بهم زنگ بزن کارت دارم.
چند دقیقه ای گذشت که باز اس داد.
- حرفات همیشه شعار بودن. همه حرفات واسه این بوده که منو خر کنی. به یاد بیار حرفاتو: با مشکلات باید منطقی برخورد کرد. این بود منطقت؟
دیگران را ببخش نه به خاطر اینکه بخشیده شوی به خاطر اینکه خود سزاوار ارامشی. این بود بخششت؟
مگه من چیکار کردم که داری اینجوری رفتار میکنی؟ غیر از این بود که میخواستم نیازاتو برطرف کنم؟
- نکیساااااااااااااااااا جواب بده
میتونستم تصور کنم الان داره هر دو ثانیه یه بار گوشیشو نگاه میکنه و از اینکه جوابی بهش نمیدم حرص میخوره.
- نکیسا تو دیگه منو دوس نداری از رفتارت معلومه.
- اینجوری میخواستی خوشبخت باشیم؟ معلوم نیست کجا رفتی دنبال خوشگذرونی که منو به کلی از یاد بردی.
- نکیسا تورو خدا جواب بده. الانه که گریه کنم.
بیخیال حرفاش شدم و رفتم سراغ گوشت.
یخش بازشده بود.
 مشغول پیاز خورد کردن شدم.
باز گوشی داشت زنگ میخورد.
از بس زنگ خورد حوصلم سر رفت و رفتم سراغش. بازم زهرا بود.
میخواستم جواب ندم اما زهرا ول کن نبود و داشت یه ریز زنگ میزد.
- بله؟
- بلااااااا معلوم هست کدوم گوری بودی؟ چرا جواب نمیدادی؟
- اول که علیک سلام دوم به خودم ربط داره.
- نکیسا مث ادم جواب بده چرا جواب نمیدادی؟
- ادم نیستی که مث ادم جوابت بدم.
باز شرو کرد به جیغو داد پشت گوشی.
- حوصله یه ادم جیغجیغو مث تو رو ندارم هروقت تونستی مث ادم حرف بزنی بم زنگ بزن.
گوشی رو قط کردم و بلند شدم برم تو اشپزخونه که باز زنگ خورد.
- ها چیه؟
- بگو کجا بودی؟
- تو اشپزخونه
- نکیسا نرو رو اعصاب من میگم کجا بودی که گوشیتو جواب نمیدادی؟
- جهنم.
- نکیساااااااااااا
- زهر مار میگم تو اشپزخونه بودم
- از اون موقع که اومدی تو اشپزخونه بودی ها؟
- زهرا من حوصله بحث با تورو ندارم کارتو بگو میخوام برم غذا درس کنم.
- مگه کسی نیست؟
- نه امر دیگه؟
- بیا خونه ما من تنهام غذا هم درس کردم.
- ممنون خودم غذا درس کردم.
-بذارش واسه امشب ظهر بیا پیش من.
- ممنون ترجیح میدم همینجا غذا بخورم. نمیتونم وسط غذا خوردن یکی بیاد پشت در غذا نخورده بیام خونه.
- پس غذاتو که خوردی بیا.
باید یه جوری شرشو کم میکردم.
- باشه تا غذامو خوردم میام. خدافظ.
گوشی رو خاموش کردم و رفتم سراغ گوشت.
ارد و نمک و... رو هم بهش اضافه کردم و....
غذامو که خوردم از بیکاری دلم میخواست کلمو بکوبم به دیوار.
گوشیمو روشن کردم. سیل پیام ها شرو شد.
همشم ایرانسل بود که تماس از دست رفته برام میفرستاد. همه تماسها هم زهرا بود.
هنوز پیامها تموم نشده بوده که خودش زنگ زد.
- الو چرا گوشیت خاموش بود؟
- الان که روشنه. کارت؟
- بیا خونه ما کارت دارم.
- هرکاری هست پشت گوشی بگو.
- شارژ ندارم. مفصله
- باشه قط کن من صب یه 5 تمنی گرفتم بهت زنگ میزنم هرچی خواستی بگو.
یه کم مکث کرد و ادامه داد:
- نمیشه باید حضوری ببینمت
- مگه میخوای چی بگی که باید حضوری بگی.
- درمورد حرفاته.
- بگو میشنوم.
- نکیسا دیگه هیچ حسی بهم نداری اینو کاملا حس میکنم.
- خب دیگه چی؟
- رفتارت کاملا تغییر کرده. دیگه مث قبل نیستی.
- توهم زدی من همونم که قبلا بودم.
- نکیسا دلم برات تنگ شده بیا خونه ببینمت. الانه شارژم تموم بشه.
- یه کاریش میکنم.
- خدافظ.
داشتم وسوسه میشدم که برم پیشش.بازم بدن عریونش اومد جلوم.
نه نباید خودمو الوده همچین ادمی میکردم.
یه نگا به ساعت انداختم ساعت 2 بود. اون موقع هوا خیلی گرم بود و میدونستم تاکسیا نمیرفتن به طرف شهر خالم اینا.
زنگ زدم به دوستم پیمان (همونی که صب سر جلسه بهش تقلب رسونده بودم)
بعد چندتا بوق با صدایی خواب الود جواب داد
- الو
- سلام پیمان منم.
- سلام خوبی؟ پسر تو صب کجا رفتی؟
- هیچی اومدم خونه. چیکار کردی سر جلسه؟
- اگه جوابایی که بهم داده باشی درس باشن پاسش کردم.
- ای خاک بر سرت کنم. نمیدونستم فقط نمره پاسی میخوای وگرنه به اندازه 10 بیشتر برات نمینوشتم. میگم تو شماره آرشو نداری؟
- فکر نکنم. چیکارش داری؟
- میتونی برام پیداش کنی؟ کارش دارم.
- زنگ بزن به نیما فکر کنم داشته باشش.
- اوکی.مرسی. کاری باری؟
- قربونت داداش.
زنگ زدم به نیما(نیما دوست پایم بود)
- سلام نیما
- سلام زهر مار مرتیکه خر. نمیگی یه رفیقی داریم باید یه زنگی یه پیامی بهش بدم؟
- زهر مار تو اون شکمت. به خودت بگو. توکه ادعات میشه رفیقی چرا خودت زنگ نمیزدی؟
- گو نخور حالا چه مرگته؟ سلام لر بی طمع نیس( یه ضرب المثله جدی نگیرید)
- شعور که نداری خداروشکر. شماره آرشو میخوام.
- چیکارش داری؟
- کارش دارم.
- تا نگی چیکارش داری بهت نمیدمش.
- نیما جون هرکی دوس داری گیر نده. شمارشو داری؟
- تا نگی بهت نمیدمش.
- یه سیمکارت میخوام بگیرم الانم که مغازه هیشکی باز نیس میخواستم اون بیاد مغازه باباشو باز کنه.
- صبر کن تا عصر.
- ده اخه خنگ خدا اگه کارم ضروری نبود که صبر میکردم.
- خب بیا خونه من یکی دارم بهت بدمش.
- مرسی داری داداش. میخوام کسی شمار رو نداشته باشه بعدم میخوام جای این سیمکارت بندازم رو گوشیم شاید مدت زیادی نتونم بهت پس بدم.
- اول که سیمکارت نو بهت میدم. کسی شمارشو نداره. دوم مگه یه سیمکارت چیه که من بخوام پسش بگیرم؟تا دلت بخواد سیمکارت دارم.
- کجایی؟ این سرو صداها چیه دورو ورت میاد؟
- گیم نت هستم.
- خاک تو سرت باز رفتی معتاد وارکرافت شدی؟
- نه بابا وار چیه؟ داریم ورد آف وارکرافت بازی میکنیم.
- نکبت اینکه بدتره.
- پسر شده پچ 85دوباره باید ترین کنیم. توهم بیا هیروت اینجا تو کفه.
- خدا لعنتت کنه تازه یادم رفته بود دوباره یادم اوردیش.
- بیا ترین کنیم سرور خیلی باحال شده.
این بازی اعتیاد اورترین بازی تو دنیا هست تا الان.
یه مدت بود به هر بدبختی فراموشش کرده بودم ولی باز نیما یادم اوردتش و دلم هوای بازی رو کرد.
- خیلی خب الان میام. توهم برو سیمکارتو بیار.
 
 
 
 
 
قسمت  هجدهم
 
لباسامو پوشیدم و راه افتادم.
تا گیم نت پیاده حدود نیم ساعتی راه بود اما هوا گرم بود از طرفی هم باید زودتر سیمکارتمو عوض میکردم.
یه تاکسی دربست کردم و رفتم طرف گیم نت.
پنج دقیقه بعد رسیدم به گیم نت.
به صاحاب گیم نت که بچه با معرفتی بود سلامی کردم.
- سلام نکیسا. راه گم کردی؟ بابا نمیخوای بازی کنی بیا اقلن یه سری بهمون بزن دلمون واست تنگ شده بود.
- مرسی پیام جون. تو ترک بودم. مهدی رو ندیدی؟
- اوناش پشت سیستم 4 نشسته.
- پنج هزار تمن برای من شارژ کن منم کنارش میشینم. اون پسره کیه بلندش کن.
- جووووووون باشه. هی پوریا بلند شو بیا سیستم 1.
مهدی هنوز متوجه من نشده بود و غرق بازی بود. یه جوری که متوجهم نشه رفتم پشت سرش دیدم بله طبق معمول در حال دوئله.
خدا این موجودو فقط برای کل کل کردن افریده. اگه سه ساعت بازی میکرد 2.55دقیقش داشت با بقیه دوئل میکرد یا به یه آلی یانس گیر داده بود و داشت باهاش میجنگید.
تند تند داشت دکمه هارو فشار میداد و هر ثانیه یه لِوِلی رو میزد.
با دوتا دست چشماشو از پشت سر گرفتم. با داد گفت:
- کیه؟ نکن لاشی.
- لاشی خودتی بچه ک.و.ن.ی
- اه نکی تویی مگه ادم نیستی نمیبینی وسط دوئلم؟ بیا دوئلو باختم.
- به جهنم. کدوم سروری؟
WOWZONE-
- خیلی خب الان منم میام.
نشستم پشت سیستم ایدی پسورد رو وارد کردم و رفتم تو بازی.
یه نیگا به هیروم کردم.
هیروی من یه پیرست بلود اِلف بود(از همونایی که تو ارباب حلقه ها گوشای دراز با پوست سفید داشتن). نیمشه گفت شاخ ترین بود اما یکی از شاخهای سرور بود.
گوشیرو خاموش کردم و مشغول بازی شدم.
- مهدی کجایی؟
- بیا تاناریس
- خیلی خب الان با خر هوایی میام.(نخندید بابا اصطلاح بین گیمر هاست) مهدی منو کاور کن.
وسط راه بودم که یه عده الی یانس (دشمن هوردها) به مهدی حمله کردن.
الحق که هیروی مهدی یکی از شاخترین های سرور بود. یه دِدنایت به اسم .... اونم تو واوزون با جی اس (همون قدرت)7.
- نکی زودباش نمیتونم با همشون بجنگم.
- باشه بابا دارم میام. ببین اسمشون چیه اگه رفتن بعدا بهشون گیر بدیم.
تا رسیدن من مهدی دوبار مرد تو جنگ اما الی یانس ها از رو جسدش تکون نمیخوردن که اون بتونه فرار کنه یا انرژیشو افزایش بده.
تا زنده میشد میریختن رو سرش و شرو میکردن به جنگیدن.
خب دیگه نامردا 6به 1 بودن. مهدی هرچی هم که زورش زیاد باشه زورش به هر 6 تاشون نمیرسید.
تا رسیدن من اونقد مهدی نق زد و حرص خورد که نزدیک بود سکته کنه.
یکی از بچه های دیگه هم اومده بود کمک مهدی اما نمیشناختمش اونم بازیش بدک نبود.
یه پالادین با جی اس 6.
منم رسیدم به پالادینه تو چت گفتم منو شیلد کنه (همون زره شو به منم بده)
هیرومو غیب کردم و شرو کردم به جنگیدن.
دوتاشو کلا انداختم ته یه دره و اینجوری مردن. چهارتای دیگه هم هرکدوم به نحوی کشته شدن.
یکی دو ساعتی درگیر دعوا با الی یانس ها بودیم. بعد چند بار مردن دیگه سرو کلشون پیدا نشد.
یکی نبود بگه اخه قرطیا شما با لول 80و81 میخایید با مهدی که لول 85هس کل کل کنید تازه اگه هیرو شاخی هم بودن زور نداشت. یه مشت میج و هانتر و.... بودن.
تا شب ساعت 10 تو گیمنت بودم. از بس شکمم قارو قورمیکرد ابروم رفت. بلند شدم رفتم دوتا ساندویچ گرفتم برای خودم و مهدی.
وسط خوردن ساندویچ بودیم که یکی اومد تو گیمنت و داد زد:
- حریف نبود برای وار؟
میشناختیمش گیمر گیمنت پایین دستی بود.
همیشه باهم کل داشتیم سر وار و واو (هر دوتاش از یه خانواده هستن اما  واو به صورت سرور جهانی بازی میشه و وار به هر دو صورت جهانی و افلاین بین چند نفر)
اسم پسره یاسر بود.
بعد اون دو سه تادیگه هم از گیمنت پایین دستی اومدن و خواستن شرط بندی کنیم و سر پول بازی کنیم که صاحاب گیمنت(پیام) نذاشت.
تا ساعت 2 شب داشتیم بازی میکردیم.
اینقد بازی هیجان داشت که هیچکس متوجه نبود ساعت چنده.
غرق بازی بودیم که بابای یکی از بچه ها اومد و بردش خونه.
تازه یادم اومده بود نگا ساعت کنم.
ساعت 2.15شب بود.
-مهدی. ساعت 2.15ها کافی نیست؟
- خدایی؟
خودشم یه نگا به ساعت گیم نت کرد. از بچه ها و پیام خدافظی کردیم و اومدیم بیرون.
- مهدی داداش کار نداری دیگه من برم.
- صب کن مگه سیمکارتو نمیخوای؟
- پیشته؟(شک داشتم ظهر از پشت سیستم تکون خورده باشه)
- نه بیا بریم خونه بهت بدمش.
فاصله خونشون تا گیم نت زیاد نبود (دو سه دقیقه پیاده)
بعد از اینکه سیمکارتو ازش گرفتم خدافظی کردم و خواستم برگردم خونه.
تازه اقا یادش اومده بود که ازم بپرسه چرا امشب تا دیر وقت گیم نت بودم و کسی سراغو نگرفته.
منم قضیه رو بهش گفتم و گفتم که تنها خونه هستم.
حالا ای نصف شب گیر داده بود که باید امشب پیش هم بخوابیم.
- مهدی ول کن جون هرکی دوس داری. من ای نصف شب بیام خونتون که چی بشه؟
- بیا بابا مگه دختری که داری رو میگیری.
بازومو محکم چسپیده بود که نذاره برم.
- مهدی ول کن. زشته ای نصف شب من بیام خونتون.
- چه زشتی داره؟ مگه کی اینجاس؟
به هر بدبختی بود خودمو از چنگش دراوردم و اومدم سر جاده که مثلا ساعت 2.30شب تاکسی بگیرم برم خونه. یکی نبود بهم بگه اخه 2.30شب تاکسی کجا بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پیاده راه افتادم به طرف خونه.
بین خونه ما تا گیمنت کلی زمین خالی بود که معمولا شبا پاتوق بچه معتادها میشد.
تا جایی که روشنایی های بلوار جاده رو روشن میکردن کنار جاده حرکت میکردم.
جاده خلوت خلوت بود. هیچ ماشین سواری رد نمیشد فقط بعضی وقتا ماشینای سنگین رد میشدن.
روشنایی های بلوار تموم شد و من باید تو تاریکی بقیه راهو ادامه میدادم.
از ترس داشتم زهله ترک میشدم. اون منطقه کلا جای ادمای خلاف بود  همه جوره ادم پیدا میشد.
از ترس قلبم داشت بوب بوب میخورد به سینم.
یه حس عجیبی داشتم. 6دنگ حواسم به اطرافم بود که یه وقت کسی از پشت نیاد سراغم و بخواد همه چیمو ازم بگیره(کم اتفاق نیفتاده بود این چیزا).
سعی میکردم به خودم مسلط باشم و به ترسم اجازه بروز ندم. اما فایده نداشت.
شرو کردم به دویدن کنار جاده. تا جایی که میتونستم تند میدوییدم.
رسیدم به یه پیچ. با خودم گفتم جای اینکه بخوای کنار جاده بدویی از وسط زمینا میرم راه کوتاهتر بشه.
راهمو به طرف زمینا کج کردم و رفتم تو یه مشت زمین که همش خارو خاشاک بودن.
اولین باری بود که داشتم از اون مسیر میرفتم اما میدونستم که راه خیلی کوتاه میشه اگه از اون مسیر برم.
همینجور داشتم وسط زمینای میدوییدم که یه دفه زیر پام خالی شد و سر خوردم افتادم پایین توی یه گودال نسبتا عمیق.
چشمامو یکی دو باری بازو بسته کردم که مطمئن بشم اشتباه نمیکنم.
دورو ورمو هرچی نگاه میکردم تا یه چیزای قرمزی تو هوا معلقن.
اب دهنمو قورت دادم. مث کامپیوتری که کلا تو هنگ باشه هیچ عکس العملی نمیتونستم نشون بدم.
- هی داداش کی هشتی؟
سرمو برگردوندم یه جوون تقریبا 24-25 ساله رو دیدم که از رو زمین بلندم کرد.
تازه فهمیده بودم که دورو ورم چه خبره.
بله اومده بودم بین یه ادم خلافکار که همه داشتن قلیون میکشیدن. اون چیزای قرمزی هم که دیده بودم زغال قلیونشون بود.
- هیچی ببخشید نمیخواستم مزاحمتون بشم داشتم میرفتم خونه که سر خوردم و افتادم اینجا.
قلبم داشت میترکید از بس تند تند میخورد به قفسه سینم.
میخواستم به راهم ادامه بدم که یکی شون بلن شد و گفت:
- کجا داداش در خدمت بودیم حالا.
- نه ممنون باید برم مزاحم شما نمیشم.
- به چه مزاحمتی؟ بیا داداش کنار خودم یه کام بگیر.
قلیونو برداشت و نی شو گرفت به طرفم.
تو بد مخمصه ای گیر افتاده بودم. از یه طرف تا اون موقع قلیون نکشیده بودم از یه طرفم شک داشتم که اصلا اینا قلیون بکشن.
- داداش من تا حالا قلیون نکشیدم.
- ای بابا همین یه بارو بکش بعد نکش. امشب تو مهمون ما شدی نمیذاریم خشک و خدافظ از کنارمون بری.بیا بشین.
ناچار کنارشون نشستم.
نی قلیونو گرفتن طرفم.
- بفرما داداش یه کامم تو بگیر.
- داداش منکه گفتم اهلش نیستم.
- حالا بیا این بارو امتحان کن مطمئن باش پشیمون نمیشی.
تازه چشمام به تاریکی عادت کرده بود و چهره طرفو میدیدم.
- کیوان؟
- جونم داداش منو از کجا میشناسی؟
- کیوان منم نکیسا یادت نمیاد؟
- اه نکیسا تویی داداش؟ اینجا چیکار میکنی؟
تو اون لحظه میخواستم از خوشحالی بال در بیارم که حداقل یکی از اونایی رو که تو اون جمع هستن رو میشناسم.
کیوان یکی از همون پسرایی بود که قبلا چندیدن و چند بار همراه من و وحید و محمد اومده بود مشروب خوردن و باهامون هم پیک شده بود.
- هیچی داداش گیمنت بودم حالا میخواستم برم خونه که سر از اینجا دراوردم.
- چه خبر داداش؟
- قربونت خبری نیس.
حالا که دیگه شناخته بودم خودش نی قلیونو گرفت اون طرف و دیگه هم تعارف نکرد که بکشم.
با اینکه از بین اون جمع کیوانو میشناختم اما هنوزم احساس امنیت نمیکردم و میخواستم هر جور شده از اون جمع بیرون برم.
کیوان خودش شرو کرد به قلیون کشیدن و دودشو فوت میکرد تو صورت من.
بوی خیلی بدی داشت نمیدونستم این چه تنباکویی هس که همچین بویی رو میده.(هرچی بود حالم از بوش به هم میخورد)
باید هرجور بود خودمو از اون جمع بیرون میکشیدم. با وجود اینکه کیوانو میشناختم اما هنوز احساس ارامش نمیکردم و تو دلم استرس و دلشوره داشت غوغا میکرد.
صدای شرشر اب که نزدیکمون بود باعث شد جرقه ای تو ذهنم زده بشه.
- کیوان.
- جونم داداش؟
- این چه تنباکویی هست که میکشی؟
- داداش تنباکو نیست.
بدجور داشت بو میداد. حالم از بوش به هم میخورد.
- پس چیه؟
- بنگه.
- چیییییییییییی بنگ؟
- اره. تو نمیکشی؟
- نه بابا جمع کن حالم از بوش بهم خورد.
- دلت میاد؟
- کیوان دارم جدی میگم. حالم از بوش داره بهم میخوره دودشو بده اون طرف.
- عادت میکنی.
یکی دو بار ازش خواستم دودشو بده اون طرف ولی کیوان گوش نمیداد و دودشو مستقیم میداد تو صورت من.
- کیوان نکن حالم داره بد میشه.
- عادت میکنی.
باید یه کاری میکردم.
انگشتمو تا ته کردم تو حلقم که بیارم بالا. همینطورم شد و اوردم بالا.
کیوان انگار اصلا رو زمین نبود و متوجه من نشد که اوردم بالا.
- کیوان اب داری؟
- اب چی؟ تشنته؟
- نه میخوام بزنم به صورتم.
- چرا به صورتت؟
- اوردم بالا
کیوان که انگار تازه متوجه استفراغ من شده بود گفت:
- اه ه ه ه ه ه پاشو گمشو حالمو به هم زدی
- اب کجاس من بزنم به صورتم؟
- برو بالا تو جوب تا دلت بخواد اب هست.
از گودال اومدم بیرون کیوانم دنبالم اومد که مثلا کمکم کنه.
رفتم سر جوب یه ابی زدم به صورتم و صورتو شستم. منتظر شدم که کیوان راه بیفته و موقعیت فرار من جور بشه اما کیوان از کنارم تکون نمیخورد.
زیر بغلمو گرفت که باز برم گردونه تو گودال.
تا رسیدم به لبه گودال یه چندتا از همون بچه هارو دیدم که جم شدن دور استفراغ من و دارن به هم یه چیزایی میگن.
یکیش که مارو دید داد زد:
- کیوان تو که عمران خوندی بیا اینجا ببین شیب زمین کدوم طرفیه؟
همشون چت کرده بودن و پرسیدن همچین سوالاتی جای تعجب نداشت.
کیوان دست منو ول کرد و رفت پایین نشست کنار اونا.
بهترین موقعیت بود برای فرار.
اروم چند قدمی رو رو به عقب برداشتم و شرو کردم به دوییدن.
فوری از زمینا اومدم بیرون و رفتم کنار جاده.
از ترس جون و اینکه دنبالم هستن تا خونه رو بدون یه دقیقه وایسادن دوییدم.
..............
 
 
 
 
 
 
 
 افرادی که داستان منو خوندن.
اینم راه ارتباطیم با شما:
nakisa.hidden7211@gmail.com

 

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط mina در تاریخ 1395/02/27 و 16:27 دقیقه ارسال شده است

سلام ببخشید من هنوز داستان و نخواندم.الان اگه اسمش عشق من و مینا پس زهرا این وسط کیه؟

این نظر توسط مریم در تاریخ 1393/01/11 و 17:55 دقیقه ارسال شده است

اينجـآ زميـن اســتــ ...

رسـم آدم هـآيـش عجيـب اسـتــ ...

اينجـآ گـُم که بشـوي،

به جـاي اينکه دنبـآلت بگردنــد،فــراموشت ميکـُنــند..

زيـآد که خوب بـآشه،زيـآدي ميشـوي!

زيـآد که دم دسـت بـآشي،تکـراري ميـشوي!

زيـآد که بخـندي،برچـسـب ديوانـگي ميخـوري!

اينجـآ فقـط بـراي خودت زنـدگي کـُن.....

این نظر توسط mina.B در تاریخ 1393/01/05 و 16:48 دقیقه ارسال شده است

والا صد بار دیدم اما چیزی ندیدم بامزه

شکلکشکلکشکلک

این نظر توسط mina.B در تاریخ 1392/12/19 و 18:08 دقیقه ارسال شده است

آپ کردین یه بوق بزنشکلکشکلک
پاسخ : میتونی ببینی

این نظر توسط admin در تاریخ 1392/12/07 و 22:03 دقیقه ارسال شده است

ببخشید که دیر آپپ کردم شکلک

این نظر توسط مهسا در تاریخ 1392/12/07 و 19:59 دقیقه ارسال شده است

ادامه داستان چیشدپس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شکلک

این نظر توسط mina.B در تاریخ 1392/12/07 و 12:53 دقیقه ارسال شده است

آقا نکیسا من دیگه نمیام به این قسمت سر بزنم
هر وقت اومدم آپ نکردیشکلکشکلک
شکلکشکلک

این نظر توسط mina.B در تاریخ 1392/11/26 و 12:24 دقیقه ارسال شده است

سلام آقا نکیسا من هر بارسر میزنم به این قسمت که شما آپ نکردین!!!!!
داستان شما باعث شد عضو سایت بشم از بس اومدم ورفتم دیگه پاگیر شدمشکلکشکلک
داداش بقیشو بذار دیگهههههشکلک

این نظر توسط a در تاریخ 1392/11/25 و 22:41 دقیقه ارسال شده است

pas ko baghiye dastan

این نظر توسط مینا در تاریخ 1392/11/23 و 15:07 دقیقه ارسال شده است

ممنون آقا نکیسا باقی فصل هارو هم خوندم....
واقعا اعصابم خورد شد که اینطور دخترای ببخشید آشغالی تو این دنیا هستن..
واقعا حیف اسم مقدس (زهرا)که آدمای نفهمی مثل این دخترا فقط یدک میکشن..
خدا یکی یارم یکی...
ای خدا...برم که دیگه واقعا حالم گرفت.خدافظ....شکلکشکلکشکلک
پاسخ : ممنون از نظر شما


کد امنیتی رفرش
1 2 صفحه بعد
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2061
  • کل نظرات : 724
  • افراد آنلاین : 29
  • تعداد اعضا : 953
  • آی پی امروز : 93
  • آی پی دیروز : 89
  • بازدید امروز : 163
  • باردید دیروز : 364
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 22,855
  • بازدید ماه : 22,855
  • بازدید سال : 321,079
  • بازدید کلی : 3,523,757