هنوز بغض در گلویم این ور و آن ور می رود.
نمیدانم کی اشک هایم گونه هایم را در آغوش می گیرند.
هنوز اندکی است تنهایم از تنهایی
و هنوز در تلاطم دلتنگی هایم صدای آرام تو را در گوش نجوا می کنم.
………
چه دلتنگم برای در آغوشت گریستن
و چه غمگینم برای فشردن دستانت بر روی سینه ام که طاقت جدایی اش را دیگر ندارد.
امروز از هر روزی بیشتر بی تاب توام
و نمی دانم با قلب زخمی ام چگونه مرهمی بر خانه مهربانیت باشم.
سنگینی لحظه های پر از سکوت غمبارت مرا به یاد لحظه های جدایی برگ از ساقه می اندازد
و آواز پژمردگی سر میدهد.
هنوز تبسمی را که در اندوهت به چهره می بینم
مرا چون گندمی بر زیر سنگ های آسیاب له می نماید
ولی افسوس که ناتوانم ، ناتوان از دوری تو ، ناتوان از بودن مرهم برای تو ،
و ناتوان از دور بودن از تو….
مرگ قلبم روزیست که تو نباشی.